اسرار هویدا گفت‌وگوی اردشیر زاهدی با ماهنامه‌یِ نسیم بیداری

اسرار هویدا

گفت‌وگوی

 “اردشیر زاهدی”

با

ماهنامه‌یِ “نسیم بیداری”

اردشیر زاهدی نیازی به معرفی ندارد. 5 سال وزیر امور خارجه دولت هویدا و سال‌ها سفیر ایران در انگلستان و آمریکا بود. نزدیکی او به دربار نه فقط به واسطه‌یِ نخست وزیری پدرش در یک برهه‌یِ حساس تاریخی، یعنی بعد از کودتای 28 مرداد، که با ازدواج او با شهناز پهلوی، دختر محمد رضا شاه از همسر اولش فوزیه رقم خورد، گرچه این ازدواج بعد از 7 سال به پایان رسید، اما جایگاه ارشیر زاهدی در دربار مستحکم باقی ماند و حتی بعد از آن بود که به پست وزارت رسید. پستی که بر اساس خاطرات شفاهی بسیاری از همکاران او، به شیوه‌ای متفاوت اداره می‌شد. او از جمله وزرایی بود که گزارش کار وزارتخانه‌اش را خارج از روال کاری دولت، مستقیما به شاه ارائه می‌داد. همین امر در کنار نگاه انتقادی او به عملکرد هویدا، روابط آن‌ها را با چالشی همیشگی مواجه می‌ساخت. چالشی که در نهایت به کنار رفتن او از پست وزارت امور خارجه منتهی شد.

اردشیر زاهدی حالا در 92 سالگی در شهر مونترو Montraux سوئیس زندگی می‌کند. برقراری ارتباط ما با او در دوران قرنطینه ناشی از کرونا، با بیماری و کسالت او، پخش شایعه‌یِ درگذشتش و بسیاری از حواشی مرتبط با صحبت‌های اخیرش در رسانه‌ها همزمان بود. با این حال با صبر و حوصله بسیار، گفت‌وگو درباره‌یِ دوست و همکار قدیمی خود را پذیرفت. تأکیدش بر این بود که نمی‌خواهد پشت سر کسی که در قید حیات نیست، صحبت کند و تلاشش این خواهد بود که آنچه می‌گوید شرح وقایع تاریخی باشد.

گفت‌وگوی خبرنگارِ ماهنامه‌یِ نسیم بیداری با او را در ادامه می‌خوانید.

 

سوال – ممنون که وقت گذاشتید برای مصاحبه. ظاهرا کسالت داشتید در این مدت.

اردشیر زاهدی– بله جراحی داشتم. درگیر بیمارستان بودم. الان هم اگر ریه‌ام خونریزی کند، تقصیر شماست که مرا به حرف زدن وامی‌دارید.(خنده)

سوالجناب آقای زاهدی، شما به مدت پنج سال در دولت امیر عباس هویدا وزیر امور خارجه بودید. درباره‌یِ این دوره در ادامه گفت‌وگو خواهیم کرد، اما پیش از آن بفرمایید اولین رابطه کاری شما با هویدا به چه زمانی برمی‌گردد؟

اردشیر زاهدی- رابطه‌یِ من و امیرعباس با دوستی شروع شد و سابقه آشناییمان برمی‌گردد به سال 1333، یعنی وقتی که او در سوئیس کار می‌کرد. بعدها وقتی هویدا در سفارت ایران در ترکیه بود چون با سرلشگر ارفع مشکل داشت و به اصطلاح آبشان توی یک جوی نمی‌رفت، من به اعلیحضرت درباره‌یِ انتقال او به شرکت نفت صبحت کردم و ایشان هم موافقت کرد. البته علاقه خودش بود که به شرکت نفت برود. چون آن زمان انتظام رئیس آنجا بود و آن‌ها همدیگر را خوب می‌شناختند. منصور که نخست وزیر شد، هویدا را کرد وزیر دارایی. آن زمان من در انگلستان بودم و مذاکرات نفت را پی‌گیری می‌کردم. هویدا هم به عنوان وزیر دارایی آمد لندن و در آن مذاکرات شرکت کرد. همزمان با او دکتر اقبال هم آمد.

هویدا به محض این که به لندن رسید به من گفت: «به اطرافیان خودش مشکوک است و احتمال می‌دهد آن‌ها با انگلیسی‌ها در ارتباط باشند». من خیلی ناراحت شدم ولی گفتم: «نمی‌توانم چنین چیزی را به تهران گزارش بدهم و به هر حال اگر بخواهیم مذاکره کنیم، این‌ها هم باید باشند».

هویدا اختلافاتی هم با اقبال داشت. چون مشخص نبود کدام یکی از آن‌ها رئیس هیأت نمایندگی ایران است. اقبال قبلا در شرکت نفت مقام بالاتر هویدا بود و سر قضیه‌یِ بالا بردن قیمت بنزین در دولت منصور هم نارضایتی داشت.

خلاصه من به اعلیحضرت گفتم: «بهتر است اقبال فعلا از لندن برود”. خوشبختانه اقبال قبول کرد و به وین رفت و ما مذاکرات را ادامه دادیم.»

در حین کار منصور، هم با من، و هم با هویدا تماس می‌گرفت تا در جریان کار قرار بگیرد. من به او گفتم: «وقتی به نتیجه رسیدیم به عرض اعلیحضرت و شما می‌رسانیم». به هویدا هم گفتم: «فقط همین را بگو». یک ملاقات خصوصی هم برای هویدا با لرد شوکراس  William Hartley Shawcross   [1]که مشاور عالی شرکت نفت “شل” بود ترتیب دادم تا به هم نزدیک شوند و مذاکرات زودتر خاتمه پیدا کند که همین طور هم شد.

این‌ها که گفتم، مربوط به قبل از رفتنم به وزراتخارجه بود.

بعد که وزیر شدم و رفتم به آن وزارتخانه، کم کم مواردی پیش آمد که باعث شد به اختلاف بربخوریم. این را همه می‌دانند که آمدن هویدا به نخست وزیری به خاطر کشته شدن منصور بود. خودش هم در ابتدا نخست وزیر بودنش را محال می‌دانست و اصلا انتظار این مقام را نداشت، متأسفانه وقتی انتخاب شد، طرز رفتارش تغییر کرد. به تدریج چنان به قدرت علاقه‌مند شد که حاضر بود برای حفظ آن هر کاری بکند. قدرت را برای قدرت می‌خواست.

من البته هر حرفی می‌زنم با سند است. اسناد زیادی را هم درباره‌یِ همین موضوعات در جلد سوم خاطراتم آورده‌ام که البته در ایران منتشر نشده است. من همیشه تأکید می‌کنم که باید برای هر حرفی سند داشته باشیم. یک نفر می‌تواند کتابی بنویسد و بگوید من فلان کردم و بهمان کردم و منم منم راه بیندازد. ولی برای من، کتاب بدون مدرک و سند اصلا ارزش و اعتبار ندارد. برای همین در کتاب‌های خودم اسناد زیادی آورده‌ام تا حقایق کاملا مستند و روشن باشند.

سوالاختلاف‌هایتان با هویدا بیشتر سر چه موضوعاتی بود؟

اردشیر زاهدی – در واقع ما اختلاف نداشتیم، درباره‌یِ مسائل مختلف نگاهمان متفاوت بود. همان طور که گفتم هویدا انتظار رسیدن به نخست وزیری را نداشت و وقتی آمد، رفتارش تغییر کرد. من با خیلی از کارها و تصمیم‌های دولت او موافق نبودم. البته با هم خیلی دوست بودیم و دوستانه صحبت می‌کردیم. ولی برخوردهایی پیش می‌آمد که ایجاد کدورت می‌کرد.

مثلا درباره‌یِ اساسنامه یا بودجه وزارتخارجه، شروع اختلاف نظرمان درباره‌یِ همین موضوعات بود. ما اساسنامه‌یِ وزارتخارجه را با همه دقتی که لازم داشت با صلاحدید افراد مجرب تهیه کردیم. اما ناگهان با مخالفت امیرعباس مواجه شدیم و گفت: «اساسنامه باید به حزب ایران نوین و بعد هم به مجلس برود.»

من به شدت عصبانی شدم چون به عنوان وزیر امور خارجه کاری با حزب نداشتم. معتقد بودم کار وزارتخارجه باید از مسائل سیاسی داخلی مجزا باشد. چون ممکن است امروز یک دولتی سرکار باشد و فردا یک دولت دیگر. خودم هم علاقه‌ای به عضویت در حزب نداشتم. حتی بعد از آن که حزبِ رستاخیر تشکیل شد و اعلیحضرت امر کرد که همه عضو آن باشند، من برای ایشان نوشتم که من عضو نمی‌شوم. ایشان هم قبول کردند. دستخطشان را دارم.

درباره‌یِ اساسنامه به اعلیحضرت گفتم: «کاری به حزب ندارم و فقط وقتی به مجلس فرستاده شد، من می‌روم و از آن دفاع می‌کنم».

اعلیحضرت پذیرفت و قرار شد که وزارتخارجه تا وقتی که من سرکار هستم، مستثنی باشد. از همان جا برای هویدا دلخوری پیش آمد و بعد درباره‌یِ بودجه و اعتبارات وزارت خارجه تکرار شد.

در سفری که با اعلیحضرت ببه پاکستان داشتیم و هویدا هم بود، در هواپیما موضوع بودجه را مطرح کردم. پرونده قطوری که با خودم برده بودم را گذاشتم روی میز و گفتم: «من به داشتن این شغل علاقه‌ای ندارم. با نخست وزیر هم خصومت شخصی ندارم و دوست ندارم پشت سر کسی حرف بزنم. شما چند بار به نخست وزیر و وزیر دارایی دستور داده‌اید که بودجه‌یِ وزارت امور خارجه باید اصلاح شود. ولی تا همین امروز دستور شما اجرا نشده و وزارتخارجه نمی‌تواند کارش را درست انجام دهد. من نمی‌خواهم برای کسی مشکلی ایجاد کنم. اگر نمی‌خواهید من بمانم، می‌روم.» امیرعباس رو به من گفت: «شوخی می‌کنی اردشیر؟» گفتم: «من نه با شما نه با هیچ کس دیگر شوخی ندارم.» اعلیحضرت از برخورد تند من خیلی ناراحت شد. ولی با خونسردی به صحبت‌های ما گوش داد و دستور داد در بازگشتمان به این مسأله رسیدگی شود. دلخوری این موضوع هم برای هویدا باقی ماند.

سوالعلت این که در جلسه‌های هیأت دولت شرکت نمی‌کردید هم همین دلخوری‌ها بود؟

اردشیر زاهدی – جلسه‌های هیأت دولت را فقط مواقعی که موضوعی خیلی حساس یا مرتبط با وزارت خارجه مطرح بود، می‌رفتم. این را همه می‌دانند و محرمانه نیست. مستقیم بااعلیحضرت صحبت می‌کردم.

سوالهویدا به عنوان رئیس دولت، بابت این مسأله که جداگانه به شاه گزارش می‌دادید و جلسه‌ها را نمی‌رفتید گلایه‌ای نداشت؟

اردشیر زاهدی – من از روزی که به وزارتخارجه رفتم، اعلام کردم که هیچ کس، از شخص نخست وزیر گرفته تا اعضای خاندان سلطنتی، نباید در کارهای این وزارتخانه دخالت کنند. وقتی برای این سمت انتخاب شدم و به تهران آمدم، امیرعباس و وزیر دربار و چند نفر دیگر برای استقبال به فرودگاه آمدند. امیرعباس لطف کرد و با اتومبیل خودش مرا به منزلمان رساند.

فردای آن روز هم شخصا به سراغم آمد و با هم به سعدآباد رفتیم. برای همین فرصتی پیش آمد تا صحبت کنیم. گفتم: «من آدم یکدنده‌ای هستم. بهتر است همین حالا چند موضوع را با هم در میان بگذاریم. یکی این که هر مشکلی پیش آمد، با خودم در میان بگذاری. تأکید هم کردم از عباس آرام که قبل از من وزیر بود بدگویی نشود. دیگر این که کسی در کار من دخالت نکند. خوب یا بد کار من در وزارت امورخارجه پای خود من است. روش من با عباس آرام فرق می‌کند و ممکن است تغییراتی ایجاد کنم.»

هویدا با روی باز و با بزرگواری تمام حرف‌های من را پذیرفت.

این که می‌گویم جلسه‌های هیأت دولت را نمی‌رفتم به این معنا نبود که در جریان کار دولت نبودم. اتفاقا در حضور خود اعلیحضرت و هویدا و سایر وزرا گفتم: «چون مرتب باید در سفر باشم و برای انجام مأموریت‌های کاری به کشورهای مختلف بروم، نمی‌توانم در جلسه‌های هیأت دولت شرکت کنم. به خصوص جلسه‌هایی که مسائل مربوط به وزارتخارجه در آن مطرح نبود.» ولی برای این که کارها زمین نماند، امیر خسرو افشار را که بسیار کار بلد بود و همه هم او را می‌شناختند، به عنوان جانشین خودم معرفی کردم. قصدم توهین به هویدا و سایر وزرا نبود. البته همان موقع حرف و حدیث‌هایی درباره‌یِ این موضوع می‌شنیدم. ولی هم به نخست وزیر و هم به اعلیحضرت توضیح لازم را داده بودم.

سوالبا این وجود یک نگاه انتقادی به هویدا داشتید که این موضوع به طور قطع در روابط شما تأثیرگذار بود. می‌خواهم بدانم این نگاه بیشتر به کدام بخش از کار دولت بود؟ گروه کاری هویدا را قابل نمی‌دانستید یا مشکلتان با شخص او بود؟

اردشیر زاهدی – خب، هویدا یک بودجه‌یِ چند میلیونی محرمانه نخست وزیری داشت که از آن برای راه انداختن یک سری کارها، به سلیقه خودش خرج می‌کرد. فکر می‌کرد همه را می‌تواند با پول بخرد. از آقایان علما گرفته تا مردم. شهربانی یا وزارتخانه‌های دیگر برای انجام یک سری کارهای مملکت پول لازم داشتند، ولی او مرتب امروز  و فردا می‌کرد و بازی درمی‌آورد. یک طوری به صندلی‌اش دلبسته شد که هر کاری برای حفظ آن می‌کرد. در یک جایی گفته بود: «من رئیس دفتر خصوصی پادشاه هستم!» چرا نخست وزیر باید چنین حرفی می‌زد؟!

مشکل من با هویدا و بعضی‌های دیگر این بود که پای اعلیحضرت را در هر موضوعی وسط می‌کشیدند و از زیر بار مسئولیت شانه خالی می‌کردند.

یک روز شنیدم آقایی به اسم صمد را که نزدیک خانه‌یِ ما دکه‌یِ میوه فروشی داشت، در ملاً عام کتک زده‌اند. همان روز موقع شرفیابی به اعلیحضرت گفتم: «شما صمد را می‌شناسید؟ احمدعلی را می‌شناسید؟ حسنعلی جعفر را می‌شناسید؟» گفتند: «خیر!»، گفتم: «ولی برای این‌ها نوشته‌اند که حسب‌الامر مبارک ملوکانه، باید شلاق بخورند!»

آن‌ها برای این که کار پیش برود از نام اعلیحضرت مایه می‌گذاشتند و دشمن می‌تراشیدند. من با این کارهایشان مشکل داشتم.

متأسفانه هویدا عادت داشت از همکارانش مرتب پیش شاه بدگویی کند. البته ایشان غالبا اعتنا نمی‌کرد، به خصوص اگر از قبل می‌دانست که هویدا با آن افراد خرده حساب دارد.

سوالاین که هویدا پنهانکاری می‌کرد، یا گزارش‌های غلط به شاه می‌داد، چقدر صحت دارد؟ اساساً مگر شاه فقط به واسطه‌یِ هویدا از مسائل مختلف مطلع می‌شد؟

اردشیر زاهدی – خیر این طور نمی‌توانست باشد. چون خیلی‌ها از جمله خود من جداگانه با شاه صحبت می‌کردیم.

عرض کردم من خیلی از جلسه‌های هیأت دولت را شرکت نمی‌کردم.  ساواک و ستاد مشترک ارتش و مقامات نظامی هم هر کدام جداگانه وقت شرفیابی داشتند. یعنی در انتقال خیلی از مسائل مهم مملکت، اصلا پای هویدا وسط نبود که گزارش اشتباهی بدهد. درباره‌یِ مسائل دیگر، شاید چنین بود. مثلا درباره‌یِ نارضایتی‌های مردم، هویدا تمام تلاشش را می‌کرد که به گوش شاه نرسد، همیشه بهانه‌اش این بود که نمی‌خواهد خاطر مبارک را مکدر کند! در حالی که نخست وزیر باید حقایق را بگوید. یک جاهایی ایستادگی کند، همیشه تصورش این بود که علیه او توطئه می‌کنند.

یک روز موقع شرفیابی هویدا را روی پله‌های کاخ دیدم.  پرسیدم: «امیر اینجا چکار می‌کنی؟». گفت: «اعلیحضرت امری داشتند، ضمنا آمدم خداحافظی.». قرار بود به رومانی سفر کند.

– کمی که صحبت کردیم گفت: «رفته‌اند برای ما زده‌اند!»، پرسیدم: «چه طور؟». گفت: «به اعلیحضرت گفته‌اند که مردم ناراضی‌اند و باید کمیسیونی تشکیل بدهیم تا علت معلوم شود.»  گفتم: «کسی برای ما نزده. اگر این را زننده حساب می‌کنی، زننده من هستم. باید علت نارضایتی مردم به خصوص دانشجوها را پیدا کرد. اگر ادامه پیدا کند این‌ها راحت آلت دست می‌شوند و می‌روند توی صف مخالف‌ها.»

متأسفانه هویدا تماما با این پی‌گیری‌ها مخالفت کرد و هیچ کدام از این کارها به جایی نرسید. برای همین گاهی من ناچار به دخالت می‌شدم.

سوالمثل ماجرای مربوط به اتوبوسرانی؟ همکاران شما در جاهای مختلف به این ماجرا اشاره کرده‌اند.

اردشیر زاهدی – بله بله. آن موضوع بسیار حساس بود. آمدند در دولت یک دفعه قیمت بلیت اتوبوس را چند برابر افزایش دادند. دانشجوها و یک سری از مردم ریختند بیرون و اعتراض کردند. چون به هر حال تهیه همان بلیت هم برایشان سخت شده بود. این‌ها هر کسی را که آمده بود توی خیابان دستگیر کردند. دو نفر در خانه ما کار می‌کردند و از بچگی مرا بزرگ کرده بودند. یکی جواد که خیلی آدم شرافتمندی بود و من همیشه سربه‌سرش می‌گذاشتم. یکی هم نصرت‌الله خان.

این دو نفر موقع صبحانه آمدند توی اتاق.

نصرت‌الله خان گفت: «من برای اعلیحضرت چای می‌بردم، آن وقت مأمورهای دولت بچه‌های ما را می‌گیرند و می‌برند زندان!» گفتم: «چی داری می‌گی!» گفت: «آقا، بچه‌های ما را گرفته‌اند!»

من خیلی ناراحت شدم. با این که این موضوع به کار من ارتباطی نداشت، ولی زنگ زدم دفترم گفتم یک گزارش تهیه کنید و ببینید داستان این گرانی بلیت چه بوده است. وقتی رفتم و دیدم ماجرا از چه قرار است خیلی منقلب شدم. چون به هر حال 5 یا 6 برابر شدن قیمت، خیلی‌ها را به سختی می‌انداخت.

با تیمسار مبصر رئیس شهربانی تماس گرفتم و گفتم: «می‌خواهم فورا شما را ببینم.» ایشان آمد و گفت: «بله شهر به هم ریخته است و خیلی‌ها هم دستگیر شده‌اند.» گفتم: «شما رئیس شهربانی هستی چرا باید چنین وضعی پیش بیاید؟!» خلاصه کلی داد زدم و فحش دادم که بنده خدا گریه‌اش گرفت! بعد با امیرعباس تماس گرفتم. گفت: «این تصمیم دیگر گرفته شده و کاری نمی‌توانیم بکنیم.»

آن زمان اعلیحضرت در سن موریتس بودند، اما ملکه در تهران حضور داشتند و باردار هم بودند. با ایشان تماس گرفتم و گفتم: «این کار اصلا نتیجه خوبی ندارد.» با مادر ملکه هم صحبت کردم و گفتم: «شما به این نظافتچی‌هایی که از جنوب شهر می‌آیند اینجا را تمیز می‌کنند، مگر چقدر حقوق می‌دهید که اگر هزینه ایاب و ذهابشان یک دفعه چند برابر شود، برایشان مهم نباشد!» بعد از این صحبت‌ها تلگرافی زدم به اعلیحضرت و نوشتم: «ادامه این وضع اصلا به صلاح نیست و آخر و عاقبت خوبی ندارد. بعد هم گفتم اگر اجازه می‌دهید بنده از سمت خود استعفا بدهم.»

نصف شب، اعلیحضرت تماس گرفتند و گفتند: «استعفا برای چی؟ اگر فکر می‌کنی حرف تو درست است، برو با نخست وزیر صحبت کن.»

دوباره زنگ زدم به امیرعباس و گفتم: «یک جلسه فوری بگذاریم با حضور مبصررئیس شهربانی، عالیخانی رئیس دانشگاه، و نصیری رئیس ساواک.» در فاصله تشکیل جلسه با رهنما، وزیرعلوم هم صحبت کردم و گفتم: «تو دیگر چرا با چنین کاری موافقت کردی؟!» جواب داد: «نخست وزیر در هیأت دولت این تصمیم را گرفته و همه هم موافق بوده‌اند».

از طرفی هم به من اطلاع داده شد که یک مقداری از شلوغی‌های داخل دانشگاه هم، از بیرون تحریک شده است و به قضیه‌یِ اختلاف هویدا و عالیخانی برمی‌گردد. چون به هر حال عالیخانی توی تیم علم بود.

خسروداد هم به من زنگ زد و گفت: «من می‌خواهم شما را فورا ببینم.» آمد وزارتخانه و با رنگ و روی پریده گفت: «به ما دستور داده‌اند معترضان را ببندیم به مسلسل! من در برابر اعلیحضرت سوگند خورده‌ام و اگر نکنم می‌گویند دستور را اجرا نکرده‌ای.» با خسروداد رفتیم اطراف دانشگاه تا جو آنجا را ببینیم. سر هر چهارراهی یک مسلسل گذاشته بودند. خسروداد گفت: «می‌دانی اگر هر کدام این‌ها شلیک کنند، چه تعدادی را می‌کشند!»

متوجه شدم اوضاع هیچ خوب نیست. خلاصه توی جلسه‌ فوری که گذاشتیم، تأکید کردم: «قیمت بلیت نباید گران شود». خیلی عصبانی بودم. حتی یک بار کوبیدم روی میز و آن بنده خدایی که چای می‌آورد، دستپاچه شد و سینی چای را انداخت و سر و صدایی راه افتاد.

تا ساعت دو بعد از نصفه شب جر و بحث داشتیم تا بالاخره به همه قبولاندم که همه آن‌هایی که دستگیر شده‌اند باید سریع آزاد شوند، منتهی پنجشنبه بود. قرار شد فورا با روزنامه‌های کیهان و اطلاعات و آیندگان تماس بگیرند تا خبرش درج شود. یک سری اعلامیه هم اول صبح جمعه، در همه جا پخش کنند. رادیو هم هر یک ربع یک بار، این تصمیم دولت را اعلام کند. بعد با اعلیحضرت تماس گرفتیم و هویدا ایشان را در جریان گذاشت.

اعلیحضرت پشت تلفن گفت: «شما 14 نفر از پس این یک نفر برنیامدید!» منظورش من بودم. خیلی ناراحت شدم. خیلی بهم برخورد. ولی حرفی نزدم. چون به هر حال ماجرا داشت خوب تمام می‌شد و بعد هم آب‌ها از آسیاب افتاد.

البته بعدش این جریان مثل توپ صدا کرد. خیلی هم به دولت اعتراض شد بابت این تصمیمی که گرفته بود. ولی به هر حال من فکر کردم که دیگر نمی‌توانم با آن وضع ادامه دهم. یک وقت عصبانی می‌شوم هفت تیر می‌کشم، می‌زنم یک نفر یا خودم را می‌کشم! (خنده)

سوالظاهرا یک بخشی از اختلاف‌هایتان با هویدا هم به موضوع جدایی بحرین از ایران برمی‌گشت؟

اردشیر زاهدی – من جزئیات مربوط به جدایی بحرین و این که چرا و چگونه آن مذاکرات صورت گرفت را در جلد سوم کتابم مفصل آورده‌ام. هویدا در آن نقشی نداشت. اما بعد از اتمام کار، وقتی قرار شد گزارش آن به مجلس برود من اصرار داشتم که به خاطر اهمیت موضوع، نخست وزیر شخصا آن را در مجلس ارائه دهد تا حمایت دولت و تمام وزیران را نشان بدهد که خب، هویدا طفره رفت و مسائلی پیش آورد. شاید می‌خواست از آب گل آلود ماهی بگیرد و برای خودش محبوبیتی ایجاد کند.

سوالاز آنجا که موضوعمصاحبه‌ی ما درباره‌یِ امیرعباس هویداست، شاید بیشتر پرسش‌هایی که مطرح می‌شود، حول و حوش همین اختلاف‌ها باشد. پرداختن به بعضی از آن‌ها جنبه‌هایی از تاریخ را آشکار می‌کند، اما بعضی‌هایشان شاید فقط حاشیه به نظر آیند. با این حال با توجه به موقعیت و جایگاه سیاسی شما و آقای هویدا به یک مورد اشاره می‌کنم. ماجرای سیلی زدن شما به نخست وزیر حقیقت دارد؟

اردشیر زاهدی – مطلقا! من هیچ وقت چنین کاری نکردم. داد می‌کشیدم سر خیلی‌ها. بداخلاقی می‌کردم. تندی می‌کردم. حتی فحش می‌دادم. ولی هیچ وقت به هیچ کدام از همکارانم سیلی نزدم. عصبانی می‌شدم. می‌گفتم شما خائن هستید و از این حرف‌ها. سر خیلی از مسائل با هویدا به مشکل بر می‌خوردم. اما هر کس گفته که سیلی زده‌ام، دروغ گفته است. هیچ وقت اجازه‌یِ چنین کاری به خودم نمی‌دادم. آن هم درباره نخست وزیر مملکت! از نظر اخلاقی، حقوقی، از هر جهت صحیح نبود. اصلا اگر چنین کاری می‌کردم، می‌توانستند مرا بیندازند زندان، منتهی آن زمان، یک عده با هم خوب بودند، یک عده بد بودند، بعضی مسائل و حواشی یک کلاغ چهل کلاغ می‌شد. ولی به شرافتم، به جان شما و به جان مادرم که برایم بسیار عزیز بود، غیر ممکن است که من به هویدا سیلی زده باشم. اگر زده بودم با صراحت می‌گفتم. چون دروغ را گناه می‌دانم.

سوالظاهرا بیرون آمدن شما از وزارت امور خارجه در سال 50 هم به همین موضوع اختلاف‌هایتان با هویدا برمی‌گشت.

اردشیر زاهدی – من دو مرتبه برای امیرعباس نامه‌های خیلی تندی نوشتم. نامه‌ها باید در اسناد وزارتخارجه موجود باشد، اگر از بین نرفته باشند. خصوصی و محرمانه نبود، نمره شده بودند. یک بار یک موضوع دیپلماتیک پیش آمد که برای من خیلی اهمیت داشت.

سفیر آلمان به ایران آمد و هویدا به پیشواز او رفت فرودگاه. ولی آن سفیر هنوز استوارنامه‌اش را به وزارت خارجه نداده بود و شرفیاب هم نشده بود. من به شدت عصبانی شدم و نامه تندی نوشتم به امیرعباس که: «به چه حقی چنین کاری کردید!» تلفنی هم به او تذکر دادم. گفتم: «شما که خودت در وزارتخارجه بوده‌ای و با اصول دیپلماتیک آشنایی، چه طور چنین اشتباهی کردی؟» خیلی ناراحت شد و گفت: «من با سفیر از قبل دوست بودم و به همین دلیل به استقبالش رفتم.»

بعد هم موضوع را به اعلیحضرت گفت. اعلیحضرت گفته بودند: «در این مورد حق با اردشیر است، ولی خودتان بروید و با هم مسأله را حل و فصل کنید.» هویدا حرف اعلیحضرت را به من گفت و خواست نامه را پس بگیرم که من قبول نکردم. چون نامه به صورت رسمی ارسال و در دفتر مراسلات ثبت شده بود. به علاوه آن را به خاطر کدورت شخصی ننوشته بودم که بخواهم پس بگیرم.

یک بار دیگر هم که مسئله‌ای پیش آمد، نامه تندی نوشتم و گفتم: «شما دارید خیانت می‌کنید. دارید خلاف قانون عمل می‌کنید. باید بروید دادگاه و محکمه!»

این بار به هویدا گفتم قضیه‌یِ نامه را به اطلاع بقیه‌یِ وزیران هم برساند. هویدا رفت پیش اعلیحضرت، اعتراض و گریه و زاری که زاهدی چنان کرده! اعلیحضرت به من گفت: «نامه را پس بگیر». من گفتم: «نامه شماره شده است و این کار در شأن وزارتخانه نیست. اگر حرفم درست است که هیچ، اگر نیست استعفا می‌دهم».

آن زمان سالگرد پدرم بود و من رفتم سر خاک. وقتی داشتم برمی‌گشتم، آقای معینیان از طرف اعلیحضرت آمد پیش من و گفت: «باید به کارت در وزارتخانه ادامه بدهی.» گفتم: «آقای معینیان الان جای این حرف‌ها نیست.» بعد رفتم پیش اعلیحضرت و گفتم: «اجازه بدهید من بروم. من نمی‌توانم اینجا کار کنم.»

خلاصه بعد از حدود 5 سال از وزارتخارجه آمدم بیرون.

سوالهویدا هم در واکنش به نامه شما تصمیم به استعفا گرفته بود؟

اردشیر زاهدی – خیر، به هیچ وجه. من خودم استعفا دادم!

سوالاین مسأله که در این ماجرا، شاه به گونه‌ای از نخست وزیر حمایت کرد، باعث افزایش قدرت و اعتبار او نشد؟

اردشیر زاهدی – چرا همین طور شد. در کل، چند گروه از رفتن من خیلی خوشحال شدند. یکی هویدا و چند نفر از وزرای او و یکی هم اسرائیلی‌ها و انگلیسی‌ها.

سوالآن زمان حدود 7 سال از نخست وزیری هویدا می‌گذشت، به نظر خودتان کنار رفتن شما به عنوان منتقدِ برخی تصمیم‌گیری‌های غلط در دولت، اشتباه نبود؟

اردشیر زاهدی – بعد از این که من رفتم، خب فضا بازتر شد برای هویدا و همکارانش، آنچه می‌خواستند را بدون این که کسی مخالفت کند، امضا و اجرا می‌کردند. بنابراین از خدایشان بود که من نباشم. ولی من پشیمان نیستم از کارم. چون اگر هم می‌ماندم نمی‌توانستم کاری بکنم.

سوالشما در برخی مصاحبه‌هایتان اشاره کرده‌اید که شاه چند بار قصد داشت هویدا را کنار بگذارد و افراد دیگری از جمله خود شما را جایگزین کند. این تصمیم چقدر جدی بود؟

اردشیر زاهدی – اختلاف‌ها و درگیری‌هایی وجود داشت. برخی از وزرا شکایت داشتند. یک بار آقایان انصاری، آموزگار و چند نفر دیگر آمدند پیش من و مسائل و اعتراض‌هایی را مطرح کردند. من گفتم: «بروید موضوع را با خود اعلیحضرت مطرح کنید.» تأکید هم کردم که من نامزد نخست وزیری نیستم. بعد که رفتم کاخ، هویدا را دیدم. از حرف‌هایی که زد حس کردم کمی ناامید شده است. قضیه را با اعلیحضرت مطرح کردم، گفت: «می‌ترسد از نخست وزیری بگذارمش کنار.». بعد هم به من گفت: «شما برو خودت را آماده کن که اگر دولت تغییر کرد، جایگزین شوی.» من همان جا گفتم: «قربان مرا معاف کنید.» پرسیدند: «چرا؟» گفتم: «من دارم توی دولت کار می‌کنم. اگر بخواهم چنین کاری بکنم، اول باید از کار در دولت فعلی استعفا بدهم. بعد هم من نمی‌خواهم این طور به نظر بیاید که به خاطر حمایت شما و زیر سایه‌یِ شما نخست وزیر شده‌ام. به نظر من بهتر است مجلس شورای ملی، سه نفر شایسته را برای نخست وزیری به شما پیشنهاد بدهد. اگر من یکی از آن‌ها بودم و در مجلس رأی آوردم، من آن رأی را برای خودم محترم می‌دانم و قبول هم می‌کنم.»

البته خیلی از این حرف من ناراحت شدند.

سوالچرا در نهایت چنین تصمیمی گرفته نشد و هویدا 13 سال نخست وزیر ماند؟

اردشیر زاهدی – من شخصا همیشه این را گفته‌ام که ماندن هویدا برای آن مدت طولانی، کاملا اشتباه بود و همین مسأله خیلی به ما ضربه زد. به خود امیرعباس هم همان زمان گفتم که هم به صلاح خودت و هم به صلاح مملکت است که دیگر کنار بروی. طولانی ماندن ما در یک سمت، باعث می‌شد ارتباط ما با مردم قطع شود و یک سری مسائل را نادیده بگیریم. مصر بودم که دولت تغییر کند. ولی خب، به هر حال اعلیحضرت این طور صلاح دانستند که هویدا بماند. خود هویدا هم به هیچ عنوان قصد نداشت کناره‌گیری کند.

یک بار با هم توی ماشین من بودیم. یک رولزرویس داشتم و خودم رانندگی می‌کردم. امیرعباس کنار من نشسته بود و علی‌خان راننده‌یِ وزارتخارجه روی صندلی عقب. همین ‌طور که صحبت می‌کردیم، امیرعباس گفت: «من به اعلیحضرت گفته‌ام که ما تا بیست سال دیگر در این شغل هستیم.»

تا این حرف را شنیدم ناخودآگاه زدم روی ترمز. نزدیک بود سرش به شیشه جلو بخورد. گفتم: «من داماد اعلیحضرت بودم، نتوانستم هفت سال بیشتر با زنم زندگی کنم، آن وقت تو می‌گویی بیست سال توی دولت هستیم! من نیستم. اصلا به صلاح هیچ کس نیست که ما بیست سال بمانیم.»

سوالنه تنها این تغییر حاصل نشد، بلکه در نهایت بعد از 13 سال، هویدا از نخست وزیری به دربار رفت.

اردشیر زاهدی – من این کار را هم به صلاح نمی‌دانستم. هویدا که به دربار رفت، چون با آموزگار رقابت داشت، مشکلاتی پیش آورد. البته در ظاهر با هم خوب بودند و دست همدیگر را هم می‌فشردند، اما هویدا مخالفان آموزگار را علیه او تحریک می‌کرد. به نماینده‌های مجلس می‌گفت علیه دولت او رأی بدهید. یک جنگ داخلی بین دولت و دربار راه افتاد که خیلی به ما ضربه زد. اگر هویدا کارش را در حوزه دیپلماسی و در کشورهای دیگر ادامه می‌داد، خیلی موفق‌تر بود. چون سفیر لایقی می‌توانست باشد.

سوالوقتی بحران‌ها در سال 57 اوج گرفت و دربار برای آرام کردن اعتراض‌ها تصمیم گرفت برخی سران حکومت از جمله هویدا را دستگیر کند، شما چه واکنشی نشان دادید؟ خودتان در این تصمیم‌گیری نقش داشتید؟ در برخی خاطرات شفاهی از شما به عنوان عامل دستگیری هویدا یاد می‌کنند.

اردشیر زاهدی – مطلقا! من در واشینگتن سفیر بودم. ولی آمده بودم تهران. زمانی بود که می‌خواستند وزیر دربار را عوض کنند. به اعلیحضرت گفتم: «هویدا می‌تواند به خارج برود و مبلغی را هم در اختیارش بگذارید که بتواند به زندگی‌اش ادامه دهد.» که البته این کار انجام نشد.

من برگشتم به واشینگتن و بعد دولت نظامی ازهاری روی کار آمد. اعلیحضرت با من تماس گرفتند و گفتند: «ناچاریم برخی افراد را بگیریم.»

من کاملا مخالف بودم و معتقد بودم این تصمیم اشتباه است، حالا درست یا غلط، صلاح نمی‌دانستم. اما چون داریوش همایون، شوهر خواهر من هم جزوِ افرادی بود که قرار بود بازداشت شود، بیش از آن اصرار نکردم. چون به نظر می‌رسید برای دفاع از او با این کار مخالفم. با این حال چون همه می‌دانستند که من و هویدا اختلاف داریم، شایعه شد که من در دستگیری او نقش داشته‌ام. حقیقتا من با خیلی از کارهای دولت هویدا و اساسا طولانی شدن حضورش در نخست وزیری مشکل داشتم. اما در آن وضعیت، بازداشت او را به صلاح نمی‌دانستم. نشانه ضعف حکومت بود. انتقام شخصی هم نمی‌خواستم بگیرم. بعد از دستگیری‌ها من می‌خواستم بروم پیش آن افراد، ولی گفتم شریف امامی که نخست وزیر بود، ناراحت می‌شود. اعلیحضرت گفت: «غلط می‌کند ناراحت شود. اگر حرفی دارد به من زنگ بزند.»

آن بیچاره هم زنگی نزد. من با ماشین، اول رفتم سر خاک پدرم و بعد از آنجا رفتم پادگان جمشیدیه که تمام دستگیر شده‌ها آنجا جمع بودند. با تمامشان دیدار کردم. حرف زدیم. شوخی کردیم. ولی خب، این کار مشکلات را حل نمی‌کرد. باید می‌دیدند که مقصران اصلی چه کسانی هستند و به درستی هم تنبیه می‌شدند. دستگیر کردن آن عده دردی دوا نمی‌کرد.

 

سوالاین که حکومت نخست وزیر خودش را به زندان فرستاد و او را به عنوان عامل مشکلات معرفی کرد، چه نتایج منفی برای خود حکومت به همراه داشت؟

اردشیر زاهدی – موقعی که هویدا در دولت ازهاری دستگیر شد، نخست وزیران سابق انگلیس به اعلیحضرت پیغام دادند که هویدا باید سریع آزاد شود. فرانسوی‌ها هم حملات تندی علیه اعلیحضرت راه انداختند. در داخل کشور هم خیلی از سران رژیم از آینده خودشان ترسیدند و یکی یکی دور او را خالی کردند و از کشور خارج شدند. می‌گفتند وقتی اعلیحضرت، نخست وزیر و وزیر دربار خودش را می‌اندازد زندان، تکلیف ما که دیگر روشن است.

سوالشما در خروج شاه از کشور و انجام هماهنگی‌های لازم برای این کار نقش موثری داشتید، آن زمان حرفی از بردن هویدا مطرح نشد؟

اردشیر زاهدی – خیر، چون کار غلطی بود. به نظر من بردنش صلاح نبود. بعد هم، در آن وضعیت بحرانی امکانش وجود نداشت. شما ببینید، آن موقع تمام کشورهایی که یک زمان با ما ارتباط عمیق و دوستانه داشتند، به ما پشت کردند. فقط سادات پذیرای اعلیحضرت شد. در واقع مهمان سادات بود. برنامه رفتنشان را هم من خودم هماهنگ کردم. شما وقتی جایی مهمان هستی، دیگر نمی‌توانی با خودت مهمان دیگری ببری، درباره‌یِ تمام وقایعی که در آن روزها اتفاق افتاد در جلد سوم کتاب خاطراتم توضیح داده‌ام که منتشر شده و همین طور درجلد چهارم که اگر خدا بخواهد منتشر خواهد شد. امیدوارم عمرم کفاف بدهد تا تمامش کنم.

سوال – واکنش شاه به خبر اعدام هویدا چه بود؟ آن موقع اعلیحضرت کجا بود؟

اردشیر زاهدی – فکر می‌کنم در باهاما Bahama’s. حقیقتا در خاطرم نیست که آن موقع خودم کجا بودم. چون هنوز سفیر ایران در آمریکا محسوب می‌شدم و مرتب در رفت و آمد بودم. البته استعفا دادم. ولی اعلیحضرت به من گفت تا آخرین لحظه بمان . جزئیات یادم نیست. این را می‌دانم که از شنیدن خبر بسیار ناراحت شد. راجع به مسائل مربوط به کشته شدن امیرعباس خیلی تمایل به صحبت ندارم. ولی در کل، کشتن او خلاف هر قانون و محکمه‌ای بود. متأسفانه افراد خائنی مثل قطب زاده، یزدی و یک عده دیگر بودند که اطلاعات غلط به آقای خمینی می‌دادند و خودشان در اصل جاسوس آمریکا بودند. این رشته سر دراز دارد.

 

سوال-  شما دولت هویدا را در به پایان رساندن عمر حکومت پهلوی چقدر سهیم می‌دانید؟

اردشیر زاهدی – متأسفانه آن امیرعباس که من ابتدا می‌شناختم و با او دوست بودم، با امیرعباس آن اواخر خیلی فرق داشت. با آن پول‌های کلان و این که بی‌حساب و کتاب خرج می‌شد و به کسی جواب پس نمی‌دادند بابت پرداخت‌ها و این که سرشان را مثل کبک در برف فرو کرده بودند، نتیجه بهتری نمی‌شد انتظار داشت. اصلا چه معنی دارد یک دولتی این همه سال روی کار بماند! اعلیحضرت این طور تشخیص دادند که هویدا به کارش ادامه دهد، ولی ما وظیفه‌یِ خودمان می‌دانستیم که مشکلات را بگوییم. سر قضیه‌ی دانشگاه اگر دخالت نکرده بودیم، به خاطر تصمیم اشتباه دولت، آن عمل زشت را مرتکب می‌شدند. تمام خیابان‌ها آتش می‌گرفت و خون راه می‌افتاد!

به واشینگتن که رفتم، بر اساس گزارش‌هایی که از ایران می‌گرفتم، متوجه مشکلات و خرابی اوضاع می‌شدم. به اعلیحضرت هم منتقل می‌کردم و می‌گفتم که ما داریم به سمت و سوی بدی می‌رویم. با این حال ما همه‌ اشتباه کردیم. درست است که امروز درباره‌یِ مسائل گذشته کارهایی که افراد مختلف کردند، این حرف‌ها را می‌زنیم. ولی گذشته‌ها گذشته است. الان دیگر فقط ایران مهم است که باید در صلح باشد. اتفاق‌هایی در گذشته رخ داده، اما مردم ایران نباید جور آن را بکشند. مشکلات امروز هم باید حل شوند. تاریخ مملکت ما بسیار غنی است، هیچ کجا نیست که چنین تاریخ پرباری داشته باشد. حالا نه فقط در ایران، که همه‌ی مردم دنیا باید در صلح زندگی کنند. من حتی درباره یمن هم دو کتاب نوشته‌ام و کار آمریکایی‌ها و انگلیسی‌ها را محکوم کرده‌ام. دفاع کرده‌ام از مردم این کشور. درآمد حاصل از فروش آن‌ها را هم از طریق سازمان ملل فرستادم برای بچه‌های یمن. شما وقتی قرآن و انجیل و تورات را بخوانید می‌بینید که تمامشان یک حرف را می‌زنند. این را هم حضرت امیر فرموده‌اند که بخشش، بزرگ‌ترین لذت برای بشر است.

_____***___

[1]William Hartley Shawcross was an MP and member of the House of Lords (he was knighted in 1945, and appointed GBE in 1974), but was best known as the chief British prosecutor at Nuremberg. He entered the Commons in 1945 and became Attorney-General in the Labour government of Clement Attlee. From 1958, Shawcross, became the director of Shell Petroleum

 

Facebook Comments Box

دیدگاهتان را بنویسید