سرگذشت نسل من
(بچههاى رضاشاهى)
از: جمشید قراجه داغى
١٥ جون ٢٠٢٠
سرگذشت نسل من، داستان یك حماسه است، داستان نسلى است كه درطى پانزده سال حكومت رضاشاهى به دنیا آمد، به جاى مكتب به مدرسه رفت، یقه سفید به لباسش دوختند وهرصبح ناخنهاى دستش را وارسى كردند. نسلى كه دریافت دیگربه صِرف مرد بودن نمیتوان حق حیات داشت، به جاى دوله وسلطنه باید دكترومهندس شد. نسلى كه دررقابت با بهترینها ودر مشهورترین دانشگاهها به توانائیهاى خود آگاه گردید و كوشید كه وطنش، یك شبه راه صد ساله رود. نسلى كه درسنین جوانى مصدر امورگردید و صدها سال تغییر را در یك دوران كوتاه تجربه كرد و براى ساختن ایرانى نوین و پویا از تمام همت خود مایه گذاشت.
نسلى كه با وجود تلاش و توانائىهاى خود ناكام ماند؛ چون از عمق فرسودگى فرهنگى كه مردمانش به آن گرفتار بودند بىاطلاع ماند و در نهایت، بازى را به كسانی كه خودعامل اصلى این افسردگى فرهنگى بودند و هستند واگذار كرد.
نسلى كه در میانسال و در اوج موفقیت حرفهاى، با دست خالى جلاى وطن كرد و در سرزمین غربت زندگى را دوباره از صفر آغاز نمود و از نو حماسه آفرید و یك بار دگر نشان داد كه:
” انسان والا و توانا هر جا كه رود قدر بیند و بر صدر نشیند “
داستان زندگی این نسل یادآور قطعهی پایانی تابلوی بینهایت زیبای عقاب خانلری است. [1]
یادم میآید یكى ازدوستان بسیار خوبم وقتى از بیمارى قلبى من آگاه شده بود در نامهاى برایم نوشت:
“میدانم كه ناسپاسى كه در حق تو شده، قلب مهربانت را به درد آورده است”
در جوابش نوشتم:
“انتظار سپاسى نداشتم كه از ناسپاسى به درد آمده باشم، درد من به قول فروغ “درد یك پیوند، پیوندى ناگسستنى با آبهاى راكد و حفرههاى خالیست.” درد پیوند با نامردمانى كه مردمان منند، نامردمانی كه در هیجان ضایع كردن خود، تحت تاثیر مكتب فروشان، به هویت تاریخى خویش هم رحم نكردند و ترجیح دادند در فضائى از بخل، عداوت ونادانى خفه شوند تا مبادا هوائى جز كینه و انتقام تنفس كنند”.
این روزها، دوباره قلب من به درد آمده است، چون در حیرتم كه چرا ما با توجه به وقایع دردناكى كه در كهن دیار ما میگذرد، و با این تجارب ٤٢ ساله، هنوز این واقعیت آشكار را نپذیرفتهایم كه دمكراسى و آزادى یك فرم حكومتى نیست، بلكه یك محتواى فرهنگیست كه با نطق، خطابه و شورش به دست نمىآید.
شكوفائى یك نظام اجتماعى فقط مقولهاى در آداب انتخاب حكومتها نیست، بلكه مهمتراز آن آمادگى اعضاى یك جمع براى شناخت و احترام به حقوق فردى و شهروندى و آداب حكومت كردن است كه نیازمند به چالش گرفتن آمرانهی باورها و ارزشهاى سنتى است. متاسفانه این مهم فقط با آموزش كلاسیك، با همهى اهمیت آن، به دست نمیآید زیرا یادگیرى فردى و حرفهاى لزوما یادگیرى فرهنگى و اجتماعى نیست، فیلتر محافظ باورها و ارزشهاى مكتبى، گروهى و فرهنگى بسیار ضخیمتر از فیلتر باورها و ارزشهاى فردى و علمى است. ارعاب فرهنگی در نظامى كه بر یك مكتب رسمى متكی است، نه تنها شك كردن به ارزشها و اعتقادات مكتبى را مجاز نمیداند، بلكه آن را گناهى نابخشودنى میداند كه میتواند مجازات مرگ داشته باشد. در واقع ارعاب فرهنگى موثرترین اسلحهاى است كه نیروهاى مكتبى، در طول تاریخ، براى حفظ منافع خود به كار گرفتهاند.
درست نمیدانم چند نفرى از نسل من با آگاهى از خطرات این چالش فرهنگى این راه خطیر را انتخاب کردند، ولى باور من اینست كه پهلوىها با آگاهى از خطرات درگیرى با ارزشهاى فرهنگى، با توجه به شرایط حاكم در ایران، به ناچار به این نتیجه رسیده بودند که رهائى ایران از دور باطل عقب ماندگی و ارعاب فرهنگی و باورهای دروغینی که در حافظهی تاریخی ما نقش بسته است به قدرى حیاتیست كه پرداخت هر هزینهای را مجاز میسازد.
مرورى به بافت نظام اجتماعى ایران قبل از پهلویها نمودار این واقعیت تلخ است كه فرهنگ ایران ما، كه ازتركیب و همكنشى ارزشهاى سه نظام ایل سالارى، اسلام سیاسى و نظام دلالى به وجود آمده بود، عامل اصلى نظامهاى آمرانهایست كه نه تنها در ایران، بلكه در تمام منطقهى ما ریشههاى عمیق فرهنگى دارد. مگر نه این است كه رئیس ایل، مالك جان و مال وهستى اعضاى ایل است، مگر نه این كه ارزشهاى اسلامى مُبَلِغ تسلیم، رضا و بردگى است و تمام فضیلتهاى انسانى، یك امّاى اسلامى به دنبال دارد؟ بالاخره مگر نظام دلالى معرف نهایت بىنقشى، بىثمرى و فریبكارى نیست؟ متاسفانه این تركیب نامیمون همان معجونىست كه تراژدى تاریخ ما را ساخته است؛ به طوری كه در ششصد سال گذشته در تمام منطقه خاورمیانه حاكمى نمیتوان یافت، كه بدون توسل به زور توانسته باشد كوچكترین قدمى براى جوابگوئى به نیازهاى مردم خود بردارد.
به طورمثال میدانیم درطى ١٤سال بعد از انقلاب مشروطیت، بیش از 24 دولت تشکیل شده بود كه با ٣٨ وزیر دادگسترى خود نتوانستند كوچكترین قدمى براى استقلال نظام قضائى در ایران بردارند، حتى در مقابله با قدرت ملایان قادر نبودند حمامهاى “خزینه” را كه عامل اصلى انتقال امراض مسرى مانند وبا بود و باعث از بین رفتن یك سوم جمعیت ایران شده بود، با حمامهاى «دوش» تعویض كنند. تا این كه رضاشاه با روش آمرانهی خود از عهدهی برقرارى نظام قضائى مستقل، نظام آموزشى مستقل و نظام بهداشتى مستقل برآمد.
خزینه در ایران
رضا شاه با مشاوره و كمك فروغىها، تقىزادهها و داورها كه خود از رهبران نهضت مشروطیت ایران بودند به این نتیجه رسیده بود كه هر پنج بُعد نظام اجتماعى ایران نیازمند یك تحول بنیانیست و در انجام این مهم بود كه دشمنى ملایان، رؤساى عشایر، غربستیزان چپ و شاهزادگان قاجار را به جان خرید.
با توجه به این آشفته بازار قدرت، نفى حکومت آمرانه و سكورالیسم رضاشاهى بدون اشاره به یك آلترناتیو غیرآمرانه در ایرانِ چند پاره و مكتبزدهاى كه در جدل بىپایان اسلام سیاسى، تودهاى، ایلسالارى وتجزیهطلبى همهی توان اقتصادى، سیاسى و فرهنگى خود را از دست داده بود، فقط گویاى شناخت یك بُعدى و مكتبى مسائل ایران است.
به عقیدهی من با هیچ بىانصافى نمیتوان نقش مثبت قلدرى رضاشاهى را در حفظ موجودیت ایران امروز، علىرغم چالش شیخ خزعلها، سمیتقوها، قاضى محمدها، كلنل پسیانها و میرزا كوچكخانها انكار كرد و سكولاریسم آمرانهی او را در كوتاه كردن دست ملایان در ایجاد نظام آموزشى مستقل، نظام قضائى مستقل و آزادى ٥٠ درصد جمعیت ایران از زندان تاریك حجاب را از مهمترین دستآوردهای فرهنگى ایران به حساب نیاورد و نقش تحسینانگیزى را كه بانوان دلیر ایران در مقابله با زورگوئى نظام حاكم از خود به نمایش گذاشتهاند را انكار كرد.
رضا شاه و محد رضا ولیعهد
پهلوى دوم نیز بعد از بیست سال حكومت غیرآمرانهی خود كه به آزادى احزاب سیاسى و ایجاد مكتبهاى انقلابى (حزب توده و فدائیان اسلام) و استفاده از ترورهاى سیاسى (كسروىها محمد مسعودها، رزمآراها، و….) انجامید، به این نتیجه رسیده بود كه نظام حکومتی به اصطلاح “دمکراتیک” كه بعد از دیكتاتورى رضاشاهى به وجود آمده است و در آن كمتر دولتى توانسته است بیشتر از یك سال دوام بیاورد، جوابگوى نیازهاى بسیار آنى و ضرورى ایران آنروز نیست.
انقلاب سفید در واقع پىگیرى تحولات ناتمام رضاشاهى بود، و در جواب كسانی كه به او هشدارداده بودند كه پایههاى سلطنت در ایران بر دوش ملایان و مالكان استوار است و با توجه به این كه ٥٠ درصد املاك ایران هم وقف ملایان است هر نوع اقدامى در جهت اصلاحات ارضى و حقوق زنان، سلطنت او را به خطرخواهد انداخت، گفته بود:
– “سلطنت به مردمی كه با ادامهى این وضع آیندهاى ندارند افتخارى نیست.”
میدانیم که ١٥ سال آخر حكومت شاه، نقطه عطفی در تاریخ توسعهی اقتصادی و اجتماعى ایران بوده است به طوری که اجتماعى كه در سال (١٩٦٤) تولید ناخالص ملى آن فقط چهار و نیم میلیارد دلار بود، در سال (١٩٧٠)، قبل از چهار برابر شدن قیمت نفت از یک دلار به چهار دلار، در سال (١٩٧٤) با ١٥٠٠٠ واحد تولیدى و سه میلیون كارگر فنى تولید ناخالصى در حدود ٥٦ میلیارد دلار فراهم کرده بود.
لازم به یادآوریست که این دستآورد، برخلاف ادعاى دشمنان، به افزایش قیمت نفت ارتباطى نداشته است. بلكه به عكس افزایش قیمت نفت در آنموقع عامل تورم مردافكنى شد كه یكى ازعوامل مهم سقوط رژیم ایران گردید.
از ۴ دلار افزایش قیمت نفت، یک دلارش برای تجدید تقویت نیروی هوائی ایران مصرف شد که به دشمنی آقای بگین نخست وزیر تازه به قدرت رسیدهى اسرائیل، با پادشاه ایران انجامید، و یک دلار دیگر، برای آموزش مجانی تا سطح دانشگاهى و تغذیه مجانی برای دانشآموزان در سراسر كشور تخصیص یافت و دو دلار باقیمانده، به افزایش بودجه دولت رسید.
علیخانی وزیر اقتصاد (١٩٦٣-١٩٧٠) كه با همکاری مهندس اصفیا و مهدی سمیعی کارگردان مهم این جهش بینظیر اقتصادى بود، با هشدار به ناتوانى ظرفیت زیربنائی ایران كه به حد اشباع خود رسیده بود، اعلام خطر از تورم غیرقابل كنترل در صورت عدم تاخیر در انجام این هزینهها كرد. چندى بعد آقایان اصفیا (سازمان برنامه) و مهدی سمیعی (بانک مركزى) نیز، شاید به همین دلایل، بازنشسته شدند.
آقاى هویدا شخصا به من گفت كه شاه به او گفته است:
– «فرصت زیادى براى انجام آرزوهاى خود براى ایران ندارد.»
متاسفانه عدم آگاهى به این اصل مهم تئورى سیستمها، كه حل موفقیتآمیز یك مسئله اجتماعى صورت مسئله را تغییر میدهد، سبب شد كه ائتلاف مكتبیان اسلام سیاسى و مکتبیان چپ فرصت یابند از پیدایش این مسائل نوظهور به نفع آرمانهای مکتبی خود استفاده کنند و آنچه را كه با خون دل به دست آمده بود و حاصل پنجاه سال سرمایهگذارى ملت فقیر ایران بود، به باد دهند.
جمشید طاهری پور، از رهبران ارشد فدائیان خلق، در مقالهی پر مغز خود « نابالغی خودخواسته » به درد مهم دیگر ما اشاره دارد:
« در حالی که ایران در طى سالهای پایانى دهه ١٣٤٠ از دایرهی زیست سنتی و جزم و تعصب دینی پائی بیرون میگذاشت، جامعه روشنفکری ایران، و جنبش دانشجوئی کشور، به سوی یک رویکرد ایمانی، آئینی، سنتی و دینی متمایل شد و از سکولاریسم و لیبرالیسم رویگردان گردید و به ایدئولوژیهای جزمی و توتالیتر روی آورد. به گمان من از پیآمدهای چنین رویکردی بود که جزنى نه تنها از رویداد ١٥ خرداد ٤٢ مبارزهی قهرآمیز را نتیجه گرفت، بلكه با شناخت اهمیت «شهادت» به ضرورتِ همجهتى با تودهی واپسگرائی كه خمینى امام آن بود پی برد و با این برداشت بود که کل اپوزسیون رژیم شاه به پیاده نظام خمینی تنزل کرد.»
ولى مثل این كه این روزها اكثریت جوانان، مخصوصا بانوان شیردل ما، خود را از شرم کاتب انقلابى رھانیدهاند و با شجاعت و آگاهی در محیطی بس دشوار با قبول مخاطرات آن، با شهامت با تراژدى فرھنگى كه لحظه به لحظه به پیكر اجتماع ایران صدمه میزند به مقابله برخاستهاند و با تشخیص درد و تعریف دقیق ارزشهاى جایگزین، با جسارتى بیمانند تنها راه موثر براى ایجاد یك تحول فرهنگى را، كه بزرگترین چالش بازسازى ایران فردا است، انتخاب كردهاند.
به این دلیل است كه حكومت اسلامى، این بانوان دلیر را دشمن اصلى خود به حساب میآورد و با تمام قوا و بىرحمانه به مبارزه با آنها برخاسته است.
ای كاش مردم ما، این بارهم مثل گذشته، این مادران نسل فردا را، كه تنها امید واقعى ایرانند، تنها نگذارند.
[1]– عقاب پیر از زاغ سبب عمر دراز او را پرسیده بود، به پیشنهاد زاغ كه علت کوتاهی عمر او را زندگی در اوج فلک، و سبب طول عمر خود را زندگی در مردار میدانست، به مهمانى زاغ به مردار آمده بود. قطعهى زیر دستچینى از آخر این تابلوى زیباست:
….عمر در اوج فلك برده به سر دم زده بر نفس باد سحر
ابر را دیده به زیر پر خویش حیوان را همه فرمانبر خویش
بارها آمده شادان ز سفر به رهش بسته فلك طاق ظفر
…لیك افتاده در این گوشهی گند باید از زاغ (ملا) بیاموزد پند
بوى گندش دل و جان تافته بود حال بیماری دق یافته بود
یادش آمد كه در آن اوج سپهر هست زیبائى و پیروزی و مهر
شادى فتح سرور ظفر است نفس خرم باد سحر است
…بال برهم زد و برجاست ز جاى گفت ایدوست ببخشای مرا
من نیم درخور این مهمانى گند و مردار تو را ارزانی
گر در اوج فلکم باید مرد عمر در گند به سر نتوان برد
شهپر شاه هوا اوج گرفت زاغ را دیده بر او ماند شگفت
سوى بالا شد و بالاتر شد راست با مهر فلك همسر شد
لحظهاى بعد در این چرخ کبود بود یك نقطه دگر هیچ نبود