محمد جعفر محجوب
مرتضی کیوان
و
حزب توده
از: حسین جعفری
Hosseinjafari1323@gmail.com
امروز که پس از مدمرتضی کیوانتها دلمردگی کتابخانهام را سروصورتی میدادم و کتابهایم را طبقهبندی کرده و جای پارهای از آنها را تغییر میدادم، چشمم به کتاب کوچکی افتاد که مدتها محو تماشا و خواندن آن شدم. در پشت جلد کتاب این مطلب چاپ شده بود:
«دکتر محمدجعفر محجوب در سال 1303 خورشیدی در خاندانی که اهل فرهنگ و تعلیم و تربیت بودند، چشم به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در مدارس تهران به پایان آورد. سپس به دانشکده حقوق رفت و در سال 1326 در رشتۀ علوم سیاسی از آن دانشکده فارغالتحصیل شد. در سال 1330 به دانشکدۀ ادبیات رفت و دورۀ لیسانس ادبیات فارسی را در سال 1333 و دکترای آن را به سال 1335 به پایان آورد و اکنون عهدهدار معاونت ادارۀ تندنویسی مجلس شورایملی است و ساعات فراغت را به تعلیم در دانشسرایعالی و تألیف و ترجمه میگذراند.
“مروارید” نخستین کتابی است که ترجمه کرده و به سال 1328 چاپ اول آن را انتشار داده است. در میان ترجمههای او میتوان از داستانهای “دریای جنوب”، “سگ سیرک”، “از خودگذشتگی زنان”، “خاطرات خانه مردگان”، “دخمهنشینان” نام برد.
وی اکنون بیشتر همّ خود را مصروف مطالعه در ادبیات فارسی و فلکلور ایران میکند و از تألیفات و آثار وی در این زمینه رسالهای دربارۀ کلیله و دمنه، فن نگارش یا راهنمای انشاء (با همکاری علیاکبر فرزامپور)، دیوان قاآنی، ویس و رامین، دیوان شمسالشعرا سروش اصفهانی (در دست انتشار) قابل ذکر است. سلسله مقالات او در “مجله سخن” تحت عنوان سخنوری و “داستانهای عامیانه فارسی” با استقبال خوانندگان روبهرو شده است.» [1]
با آن که این کتاب در سال 1340 از سوی سازمان کتابهای جیبی منتشر شده است، اما همانگونه که در متن بالا نیز آمده است، ترجمه این کتاب، مربوط به سالهای پیش از 1330 است که محجوب سرگرم ترجمه کتاب از زبان فرانسه بود.
اما در میان آثار جک لندن که محجوب به آنها علاقه بسیار داشت، کتاب «پاشنه آهنین» را نیز باید به فهرست ترجمههای او اضافه کرد. محجوب این کتاب را هم از زبان فرانسه ترجمه کرده و با نام مستعاری که در آن سالها برای خود برگزیده بود، یعنی «م. صبحدم»، کتاب را به چاپ رساند. [2] به همین جهت، یعنی انتخاب نام مستعار است که در متن بالا، از کتاب «پاشنه آهنین» در ضمن اسامی کتابهای ترجمه شده توسط محجوب نامی برده نشده است. اصل کتاب «پاشنه آهنین» را مصطفی فرزانه از طریق دوست گرمابه و گلستان محجوب، مرتضی کیوان و به درخواست او برای محجوب فرستاده بود.
م. ف. فرزانه
م. ف. فرزانه که با انتشار دو جلد کتاب «آشنایی با صادق هدایت» در سال 1988 شهرت و اعتباری در بین کتابخوانها، به ویژه علاقهمندان صادق هدایت، پیدا کرد، در کتاب «بنبست» که مجموعه نامههای مرتضی کیوان خطاب به اوست، نامهای را چاپ کرده که طی آن کیوان از وی درخواست کرده است کتاب «پاشنه آهنین» و «آوای وحش» «جک لندن» را، برای «یکی از بهترین دوستانش» بفرستد:
«یکی از بهترین دوستان من که شما را نیز دوست میدارد و به نوشتههای جاک [جک] لندن بسیار علاقهمند میباشد و چند داستان او را ترجمه کرده و انتشار داده، این دو کتاب را از میان آثار او نتوانسته است به دست آورد و سایر آثار او را تهیه کرده و خوانده است و توسط من از شما خواهش کرده است اگر در پاریس ترجمه فرانسوی این دو کتاب را پیدا کردید، به حساب او (توسط من) برای وی خریداری کرده ارسال دارید. ترجمۀ نام این دو کتاب مورد نظر (ندای وحش) و (پاشنه آهنی) است که این دومی را گویا آناتول فرانس به فرانسه ترجمه کرده است. نام انگلیسی این دو کتاب این است: “The call of the wild” and “The Iron Hill” [3]
علت این که کیوان در این نامه، نامی از محجوب نمیبرد، موضوع خاص کتاب «پاشنه آهنین» است و چون محجوب قصد داشته آن را با نام مستعار ترجمه کند، نام واقعی محجوب را حتی برای فرزانه هم ننوشته است. فرزانه که برای پیدا کردن این کتاب، چند کتابخانه را زیر و رو کرده و بالاخره آن را پیدا کرده و فرستاده است، از قرار روی کنجکاوی، علاقهمند بوده بداند این شخص که کیوان از او به عنوان «یکی از بهترین دوستان من» نام برده کیست، زیرا کیوان در نامه بعدی خود مینویسد:
«اما موضوع دیگر این است که آن دو تا کتاب J. London را آقای محجوب خواسته بود که دوره حرفهای این بابا را داشته باشد. حالا من موضوع نامه شما را به او خواهم گفت که لطف کرده و زحمت کشیده و چندین کتابخانه را برای خواهش ما بیمقدارها گشتهاید.» [4]
از قرار آشنایی محجوب و فرزانه از تهران و پیش از سفر فرزانه به فرانسه بوده است، زیرا کیوان در بخشی از نامهای به او که خالی از طنز هم نیست مینویسد:
«چندی پیش آقای محجوب خواب شما را دیده است که چون از سفر فرنگ برگشتهاید، زیباتر شدهاید و در آرایش موهای خود روشی تازه در پیش گرفتهاید. توضیحات بیشتر را اگر سعادت مکاتبه با شما را یافت، خودش به عرض خواهد رساند. زیرا مرا در آن خواب شبانگاهی راه نبوده است و آنچه گفته شد، روایت حکایت ایشان است.» [5]
دوستی کیوان و محجوب به سالهای دبیرستان برمیگردد. محجوب در مصاحبهای گفته است:
«یکی از دوستانی که در همان دورههای دبیرستان و از سال چهارم دبیرستان در مدرسه مروی در سال تحصیلی 1318، 1319 با من آشنا شده بود و دوست من بود مرتضی کیوان بود.» [6]
این مرتضی کیوان که محجوب به او علاقه عجیبی داشت و هر وقت در مجلسی یا کلاس درسی از او صحبت میکرد، با احترام و علاقه و در عین حال تأسفی عمیق نام او را به زبان میآورد، اولین کسی بود که پای محجوب را به مطبوعات باز کرد یا در حقیقت کسی بود که «قلم مطبوعاتی» را در دست او گذاشت. نه تنها در دست او، بلکه در دست بسیاری از کسان دیگر که بعدها صاحب نام و عنوانی شدند.
اما پیش از پرداختن به دنباله مطلب، از آنجا که بخش عمدهای از این نوشته مربوط به رابطه «محجوب» و «کیوان» است، بد نیست که در اینجا مختصری به زندگی کیوان بپردازیم.
مرتضی کیوان، نوه ملاعباسعلی کیوان قزوینی [7] و برادرزاده شیخ یحیی واعظ قزوینی، مدیر و صاحب امتیاز روزنامههای «نصیحت» و «رعد» قزوین بود. [8] او پس از انجام تحصیلات ابتدایی و بخشی از تحصیلات متوسطه، موفق به گذراندن دوره تکنیسینی آموزشگاه وزارت راه شده و به عنوان کارمند فنی و تکنیسین در وزارت راه به کار پرداخت و اولین مأموریتش نیز در همدان بود.
در سالهای پیش از روی کار آمدن دکتر مصدق، هنگامی که محمد سعیدی سمت معاونت وزارت راه را برعهده داشت، کیوان به تهران منتقل شد و با سمت معاون رئیس دفتر او به کار پرداخت و در ضمن همزمان با این کار خود، به صورت دستیار خانم نیره سعیدی، نیز در انتشار نشریه «بانو» به همکاری با او پرداخت. «بانو» با امتیاز خانم سعیدی منتشر میشد که همسر محمد سعیدی بود. در همین سمت است که کیوان توانست به بسیاری از افراد که در کار نویسندگی و شاعری ذوق و استعدادی داشتند، ازجمله زنده یاد محجوب کمک کند.
کیوان به تشویق و معرفی محجوب، به عضویت حزب توده در آمد. محجوب در این باره مینویسد:
«یکی از دو معرف او به حزب، خود بنده بودم و به این دلیل واقعاً فوقالعاده احساس ناراحتی میکنم.»[9]
پس از وقایع 28 مرداد، مرتضی کیوان در دوم شهریور 1333 دستگیر و زندانی شد و پس از محاکمه، همراه با نه تن از افسران عضو سازمان نظامی حزب توده، محکوم به اعدام گردید و جزو اولین گروه از محکومین، در روز سهشنبه 27 مهرماه 1333 برابر با دوم اکتبر 1954، همراه با نه تن از افسران تودهای در لشکر دو زرهی تیرباران شد. او در آن هنگام سی و سه سال داشت.
بدشانسی کیوان آنجا بود که وی جزو گروه اول محاکمه شد و در نتیجه به چنین مجازات سنگینی محکوم گردید. در حالی که جرم او چندان سنگین نبود. محجوب مینویسد:
«…. بههرحال این بچه که اگر سه ماه بعد میگرفتندش پنج شش ماه حبس بیشتر نداشت، جزء دسته اول گرفتار شد، برای این که «کوپل» سازمان افسری بود و آن خانهای را که اینها در آن فعالیت میکردند او اجاره کرده بود. او را گرفتند و ناحق و ناروا تیرباران کردند، جزو دسته اول. او را کشتند…» [10]
مرتضی کیوان و همسرش پوری سلطانی
کیوان در آن هنگام تازه چند ماهی بود که ازدواج کرده بود. همسرش پوری سلطانی، دخترخاله مجید و حمید و فریدون رهنما بود. پوری سلطانی بعدها دست به ترجمه کتاب زده، از جمله کتابی به نام «هنر عشق ورزیدن» را به فارسی ترجمه کرد. او یکی از کارشناسان برجسته کتابداری است و استاد تدریس این رشته در دانشگاههای گوناگون که در این رشته، حق بزرگی بر گردن عدهای بسیار دارد و متاسفانه چند سال پیش در تهران درگذشت و با آن که ازدواج آن دو چندماهی بیش دوام نداشت، اما این زن درد کشیده تا پایان عمر به مرد محبوبش وفادار ماند و هرگز ازدواج مجدد نکرد.
محجوب در کلاسهای خود، اغلب از سجایای کیوان تعریف میکرد و میگفت که او آدم بسیار دست و دلبازی بود و طبعاً وضع اینگونه آدمها به صورتی است که اغلب هشت آنان گرو نه آنهاست.
فرزانه نیز به این تنگدستی، کیوان اشاره کرده و مینویسد که او آدم همیشه قرضدار و خوش حسابی بود:
«کیوان همیشه مقروض بود. از شما صد تومان قرض میکرد که پنجاه تومانی را که به دوستی بدهی داشت پس بدهد و برای این که به شما مقروض نماند، صد و پنجاه تومان از دوست سوم وام میگرفت و صد تومان شما را سر موعد پس میداد و بعد از دوست چهارمی دویست تومان قرض میکرد تا بدهی قبلی را بپردازد. نمیدانم در سالهای آخر زندگیش چه مبلغی وام داشته است. بیشک بیش از توانایی و درآمدش…» [11]
محجوب نیز تأکید بسیار به خوش حسابی و درستکاری کیوان میکرد. در یکی از کلاسهایش که صحبت از سوگند خوردن برای اثبات حقانیت بود، ضمن ذکر خیری از کیوان و سجایای اخلاقی او تعریف میکرد:
«کیوان به کسی بدهکار بود و در مقابل بدهیاش، رسیدی یا سفتهای به او داده بود و چون نمیتوانست بدهی خود را یکجا بدهد، آن را خرد خرد داده و حسابش را تصفیه کرده بود. منتهی میگفت از آنجا که من سرم خیلی گرم کارهایم بود، فراموش کرده بودم وقتی آخرین قسط را به این مؤمن پرداختم، رسیدم را گرفته و پاره کنم. بعد از مدتی دیدم از دادگستری احضاریهای آمده است که در فلان روز و فلان ساعت در دادگاه حاضر شوید. وقتی به دادگاه رفتم دیدم همین مرد، در حالی که رسید مرا در دست دارد، ادعا میکند که من پول او را نپرداختهام. گفتم فلانی من که بدهیام را به تدریج و در چند قسط دادم، منتهی روی اعتمادی که به تو داشتم و روی فراموشکاری، یادم رفت که رسیدم را بگیرم. حال این چه ادعایی است که میکنی؟ آن مرد مؤمن، رو به قاضی کرده و گفت: به ناموس مادرم قسم که این شخص بدهیاش را به من نداده است. من هم که از این موضوع خیلی دلخور شده بودم، گفتم بسیار خوب حال که ارزش «ناموس مادر تو» فقط سیصد تومان است، من آن را یک بار دیگر به تو میدهم.» [12]
همان گونه که آمد، کیوان قلم را در دست بسیاری از سرشناسان گذاشت. او در زمانی که در نشریه «بانو» کار میکرد و عملاً در حکم همه کاره و سردبیر این نشریه بود، از محجوب دعوت کرد که در آن نشریه قلم بزند. ه. ا. سایه، سیاوش کسرایی، احمد شاملو، ایرج افشار، سیروس ذکاء، ناصر مجد، شاهرخ مسکوب و… همه از دوستان او بودند و دست و نیت او، چون آب باران پر طراوت، قلم استعداد هر یک از اینها را بارور ساخته بود.
محجوب مینویسد:
«کیوان اهل قلم بود و اهل نگارش هم بود و به خصوص حق عظیم به گردن نسل هم سال من دارد. کسانی که قلم در دست دارند تقریباً همه تربیت شده کیوان هستند، نه از این نظر که او حق استادی به گردنشان داشته باشد، خیر، ولی این بچه استعداد خاصی داشت در این که هر کسی را در راه و روشی که دارد و در استعدادی که نشان میدهد تشویق کند و او را به رفتن در راه وادارد و از این لحاظ واقعاً یک استعداد طبیعی و یک شم طبیعی داشت. خود من دست به قلم شدنم مقدار زیادی مدیون اوست و امیدوارم که وقتی که موقع آن شد، به ادای این مطلب برسم.» [13]
مصطفی فرزانه هم که به عنوان قدردانی از این دوست خود، نامههای او را گردآوری کرده است مینویسد:
«با توجه به این که ما مرتضی را به عنوان نویسنده «آفریننده» نمیشناختیم و اثری که قابل دوام باشد در نوشتههای او ندیده بودیم، باید قبول کنیم که محبوبیت او حاکی از برازندگی شخصیتش بوده، طوری که برای شعرایی چون نادرپور، سایه و سیاوش کسرایی الهامبخش میبوده است. خود من نیز در جاهای مختلف (نمایشنامه «ماه گرفته»، «آشنایی با صادق هدایت»)، از او یاد کردهام.» [14]
خود فرزانه نیز از جمله کسانی بود که اولین ترجمهها و نوشتههایش به همت کیوان در همین نشریه «بانو»، انتشار یافت.
کیوان طبعی طنزگونه داشت و در یکی از همین نامههای خود به فرزانه مینویسد:
«آقای محجوب حالا دارد روسی میخواند. فرانسه را علامه شده! پدر جاک [جک] لندن را درآورده، از سری کتابهای او را، فصل به فصل خرید و گذاشت توی کتابخانه خودش! این رسم ادبای فاضل این مملکت است.» [15]
باز به نمونهای دیگر از طنز او توجه کنید:
«و دیگر این که آن موجودی را پنج ماهه در فرنگ زبان خاچپرستان را خوب یاد گرفته و به جانِ آثار داستایفسکی و آراگون (چه دو نازنینی!) افتاده، لااقل اسما به ما معرفی کن که معلومات ما هم زیاد بشه و اقلاً رجال ادب را بشناسیم.» [16]
محجوب نسبت به کیوان علاقهای خاص و احساسی عمیق، توأم با قدرشناسی داشت که همواره فکر میکردم میبایستی به علت همان کمکهای اولیه کیوان در راهیابی او به نوشتن در نشریات باشد.
اما پیش از پرداختن به دنباله این مطلب، بد نیست اضافه کنم که این حس قدرشناسی محجوب، نسبت به کیوان، اختصاص به کیوان تنها نداشت و این احساس از ذات محجوب برمیخاست. اصولاً محجوب از کسانی بود که اگر کسی قدمی محبتآمیز برای او برمیداشت، تا پایان عمر، این محبت را هرگز فراموش نمیکرد و همواره با قدرشناسی از آنان یاد میکرد، اما بیشتر ترجیح میداد که این قدرشناسی در غیاب آنان باشد تا رو در رو.
از جمله پزشک خیّری [17] که در لسآنجلس زندگی میکند که برخلاف بسیاری از ایرانیان توانمند، بخشی از وقت و درآمد خود را صرف کارهای فرهنگی کرده است که تفصیل کارهای او را باید در جایی دیگر نوشت. از قرار این پزشک، مهر و محبت و احترامی بسیار برای محجوب و اغلب شعرا و نویسندگان و ارباب هنر داشت و به عناوینی گوناگون که از کم و کیف آن کسی باخبر نیست، استاد را یاریها میداد. محجوب بارها از این پزشک نیکرفتار نیکو خصال در مجالسی که بود، یاد کرده و از کارهای فرهنگی او قدردانی میکرد و جالب آن که در این قدردانیها، حتی راننده او را نیز که چند باری استاد را با لیموزین اربابش، از جایی به جایی رسانده بود، فراموش نکرده مشمول محبت خود قرار میداد و از او با نام «سید لیموزین» نام میبرد!
ولی همانگونه که اشاره شد، در رأس همه کسانی که محجوب دوست داشت، مرتضی کیوان جای خاصی داشت و به مناسبتهای گوناگون از او یاد خیری میکرد. اما ورای این حس قدرشناسی، من در لابلای کلام استاد همیشه احساس میکردم که او نوعی احساس تأسف و ندامت و گناه نسبت به کیوان دارد. ولی هرگز نه خود به علت آن آشکارا اشاره کرد و نه من از او سبب این احساس را پرسیدم. تا آن که اخیراً وقتی خاطرات محجوب را به نقل از «تاریخ شفاهی» بنیاد مطالعات ایران در روزنامه کیهان لندن میخواندم، آن نقطه ابهام و گره ناگشوده برایم گشوده شد.
«… حتی هنوز که هنوز است، دل من، وجدان ناآگاه من، ضمیر نابهخود(آگاه) من، هنوز این مرگ را نپذیرفته است و هرچند گاه یکبار، خواب میبینم که مرتضی کیوان زنده است، یا مثلاً ضعیف است و باید پرستاری بشود، باید مواظبت کنند تا حالش خوب بشود. هیچ وقت من در درونم نتوانستم این را باور کنم و این را تحمل کنم. گرفتاری که دارم این است که یکی از تشویقکنندگان مرتضی کیوان برای ورود در حزب و حتی یکی از دو معرف او به حزب، خود بنده بودم و به این دلیل واقعاً فوقالعاده احساس ناراحتی میکنم.» [18]
در سالهای گذشته که مشغول جمعآوری نامههای محجوب بودم و قصد داشتم با یاری دوستارانش آنها را به صورت کتابی مستقل به نام «محجوب نامه» چاپ کنیم، به نامهای از او خطاب به م. ف. فرزانه برخوردم که در بخشی از آن، در مورد کیوان و خانواده او چنین نوشته است: [19]
«اما درباره شیخ یحیی واعظ قزوینی من مطلقاً اطلاع نداشتم که عموی مرتضی است و او هم لام تا کام در این زمینه حرفی نزد، حتی در دوران بعد از شهریور و تودهای شدنش. از این واعظ قزوینی من از طریق دیوان بهار اطلاع داشتم چون ملکالشعرا علاوه بر آن چه در کتاب تاریخ مختصر احزاب سیاسی (جلد اول و دوم) در این باب نوشته، یک قصیده بسیار قشنگ هم در این باب سروده که من سالهاست آن قصیده را در حفظ دارم و با این بیت شروع میشود:
شب چو دیوان به حصار فلکی راه زدند اختران میخ بر این برشده درگاه زدند… الخ
… در هر حال در آن قصیده ملکالشعرا میگوید خونیان در کمین من بودند. واعظ قزوینی به کمینگاه رسید و آنان او را به جای من گرفتند و کشتند.
اما آنچه را که تو فراموش کردهای… و عجیبتر این که مولود خانم [20] هم فراموش کردهاند، قضیه بابابزرگ بچه است. حاج ملاعباسعلی بسیار آدم مهم و متنفذ و فاضلی بوده و از مردان بسیار سرشناس روزگار خود به شمار میرفته و کیوان هرچه داشته از بابا بزرگ برده است، نه از عمو و یا کس دیگر. ده دوازده تا کتاب از حاج ملاعباسعلی برجاست…. این مرد واعظی بوده که در سالهای پیش از 1300 (تا حدود هزار و سیصد و دو و سه) آدمهای حسابی تهران را در تسخیر خود داشته است. آدمهایی مثل ملکالشعرا، سعید نفیسی، رشید یاسمی، صادق سرمد و غیره هم پای منبرش مینشستند و حرفهایی میشنیدهاند که تا آن روز هیچ واعظی بر سر منبر نگفته بود… حاج ملاعباسعلی تمایلات صوفیانه داشت و چند کتاب راجع به تصوف نوشته است… من آن روزها که با مرتضی بودم، شعورم به این حرفها نمیرسید، اما حالا دارم دربدر دنبال کتابهایش میگردم (مرتضی چندتایی از کتابهای جدّش را داشت، اما هنوز خواندن آنها از سر او و من زیاد بود).
بچههای حاج ملاعباسعلی هیچ کدام چیزی نشدند و گویا ولیعهد و بلبل بچههای او همان شیخ یحیی بود که کلکش را کندند. پدر کیوان که سوادی نداشت… اما بسیار آدم خوبی بود… یک عمو هم داشت به نام محمد منصورزاده… که در کوچه زورخانه (کوچه کوچک رابط بین خیابان صفیعلی شاه و کوچه ظهیرالاسلام گذر سقاخانه آینه) و خیلی نزدیک خانه پدری ما مینشست و مدتی مرتضی و خواهر و مادرش ساکن این خانه بودند، بعد به کوچه آبشار رفتند (خانه خود حاج ملاعباسعلی آنجا و ملک شخصی او بود و در نتیجه مرتضی کرایه خانه نمیداد، باز با آن وضع مالی افتضاحش این خود غنیمتی بود!)… بههرحال مرتضی میراثدار فرهنگی حاج ملاعباسعلی بود و راستی و درستی و شهامت و صداقت و حقجویی و حقطلبی و گرم سخنی و چیزنویسی را از جدّ خود برده بود و اگر چه مثل او تحصیلات عالی نداشت (یعنی فرصتش را نیافت) اما صفات مردانگی و انسانی او را به ارث برده بود و اصل مطلب همین است نه چهار تا کلمه شِر و وّری که امثال بنده آموختهایم و تحویل مردم میدهیم و از این راه، یک لقمه نان آلوده به هزار خواری و خفت میخوریم…» [21]
***
در این سالهائی که از مرگ استاد گذشته، بسیاری از بزرگان علم و ادب، به یاد این مرد بزرگ که به حق باید درباره او گفت:
جانِ دانا در غمش جا داشت گر نالید زار چشم دانش گر در این سوکست گریان درخور است
مقالات و یادداشتهایی نوشتند و خاطره او را گرامی داشتند. شنیدم مجموعه فیشهای استاد محجوب که حاصل سالها صرف عمر و پژوهشهای انجام شده توسط این استاد عالیقدر است، در اختیار کتابخانه ملی ایران قرار گرفته و قرار است از این فیشها به نحوی شایسته نگهداری و بهرهبرداری شده و در ضمن در دسترس دانشجویان و پژوهشگران ادب فارسی گذارده شود و به این ترتیب از استادی که بخش عمدهای از عمر خود را در راه اعتلای فرهنگ ایران زمین گذاشت، قدردانی شود و شاید، که چنین باشد و این کار کتابخانه ملی ایران و مسئولین آن در خور قدردانی است، گرچه:
عمرت دراز باد که در قتل بیگناه وقتی دریغ گفت که تیر از کمان گذشت
در این قدردانیها، البته گروههای سیاسی نیز او را از نظر دور نداشتند. ملیگراها، سلطنتطلبان، چپهای مستقل، تودهایها درگذشتش را تسلیت گفتند و مقالاتی درباره محجوب نوشتند و از او تجلیل کردند. این از خصوصیات نامآوران بزرگ است که پس از مرگشان، هر گروهی تلاش میکند تا ضمن تجلیل، او را وابسته به خود قلمداد کند. گرچه قصد مقایسهای دربین نیست، اما اکنون مولانا را پنج کشور گوناگون از خود میدانند. حتی اگر بزرگمردی در قرنهای گذشته زیسته و مرده باشد و از زاد بومش کسی را آگاهی در دست نباشد، مردم هر ناحیهای، او را منتسب به خود کرده و از او به عنوان «همولایتی» و «همشهری» یاد میکنند.
اما در میان این نوشتهها، سلسله نوشتارهایی که تحت عنوان «یادماندهها» [22] در شمال کالیفرنیا، منتشر شد، یعنی همان محلی که محجوب چند سالی در آنجا اقامت داشت و همانجا نیز درگذشت، عدهای را خوش نیامد. زیرا نویسنده این یادداشتها، تلاش کرده بود محجوب را دربست به «حزب توده» منتسب کند، درحالی که استاد محجوب در تمام سالهائی که من از نزدیک با او در تماس بودم، همیشه نسبت به این حزب، به ویژه گردانندگان آن، اظهار تنفر میکرد و از آنان تبری میجست. این نویسنده ظاهرا سابق بر این تودهای! راجع به ورود او به حزب توده، فعالیتهایش در نشریات آن حزب، قلمفرساییها کرده بود، بدون آن که اشارهای به میزان تنفر محجوب نسبت به این حزب، به ویژه رهبران وابسته آن حزب کند و از تأسفی یاد کند که محجوب همیشه نسبت به عضویتش در این حزب داشت. در همان هنگام انتشار این سلسله مقالات، اعتراضهایی هم به این نوشتهها شد، که متأسفانه این اعتراضها یا اصلاً چاپ نشد، یا به صورت ناقص و ابتر، منعکس گردید.
اما حقیقت امر که هرگز زیر ابر، پنهان نمیماند، آن است که محجوب انسانی بود آزاده و به هیچ گروه و طیف سیاسی خاصی بستگی نداشت. هر جا لازم میدید، از گروههای مختلف انتقاد میکرد و هر جا لازم بود، از خدمات آنان یاد میکرد. او نیز مانند بسیاری از آزادگان، طالب دموکراسی، جامعه مدنی سالم، احترام به حقوق بشر و محترم شمردن منش انسانی بود و در این راه نه از انتقاد نسبت به گروهی وحشت داشت و کوتاهی میکرد و نه از بیان خدمات گروههای گوناگون امساک داشت. اگر از رژیم شاه انتقاد میکرد، اما در عین حال از ذکر پیشرفتهای ایران در دوره رضاشاه و محمدرضاشاه نیز غافل نبود. اگر ملیگرایان را تأیید میکرد و از مصدق به عنوان ابرمردی که نفت را ملی کرد قدردانی میکرد، اما از این که او نتوانسته بود در طول حکومت خود، موضوع نفت را حل کند، اظهار تأسف میکرد. از حزب توده و از این که آن حزب در پروراندن استعدادهای بسیار نقش اساسی داشته، تقدیر میکرد، اما با انزجار از وابستگی سردمداران این حزب به شوروی، با تاثر یاد میکرد و تأسف میخورد که بخشی از بهترین سالهای عمر خود را ناآگاهانه صرف این حزب و فعالیت در آن کرده است و اظهار خوشحالی میکرد که به مصداق «ضرر را از هر جا بگیرند، منفعت است»، زود به خود آمده و از آن حزب و فعالیتها، کنارهگیری کرده است.
این انتقادها، یک بار و دوبار به زبان او جاری نشد، بلکه بیاغراق در اغلب جلسات کلاسهای گوناگون درس او در سن حوزه، اشارهای ولو مختصر به این وابستگی و اجنبیپرستی میکرد و تأسف از چند سال عمری که صرف این حزب کرده بود. او در هر فرصت دیگری نیز که پیش میآمد، از انتقاد و اظهار تأسف خودداری نمیکرد و من در این نوشته، تنها به چند مورد آن اشاره میکنم.
محجوب در یکی از کلاسهای حافظشناسی که در سن حوزه دایر بود، هنگامی که به غزل معروف حافظ با مطلع:
رواق منظر چشم من آستانه توست کرم نما و فرودآ که خانه خانه توست
را شرح میداد، وقتی به این بیت رسید:
چه جای من که بلغزد سپهر شعبدهباز از این حیل که در انبانه بهانه توست
ضمن توضیح درباره شعبده و شعوده و شعبده بازی و سپهر شعبدهباز، فرمود:
«سپهر شعبدهباز، میگوید برای آن که حقیقتاً آنچه در کار این گیتی هست، بیشباهت به چشمبندی نیست. در سال 1357 دستگاه محمدرضاشاه پهلوی فرو ریخت. اگر یک کسی در سال 1355 میگفت که این دستگاه به این سرعت [فرو خواهد ریخت]، آن را چرا میگوئیم… همین دستگاه کمونیسم، اگر کسی میگفت یک روزی… من خودم خدا میداند، هر وقت فکر کردم که روزی این دستگاه کمونیسم برچیده خواهد شد، برای این که کارشان درست نیست اسطقس کارشان خوب نیست، خبر از درون هم داشتم. ولی فکر میکردم با این بیرحمی که اینها دارند و با این سختگیری که اینها دارند، تا چند میلیون، چهار پنج میلیون آدم را نکشند، دستبردار نیستند. اینها هر جای دنیا که پا گذاشته بودند، یک قدم عقب نرفته بودند. تنها جایی که با مقاومت برخوردند، افغانستان بود. پیش از آن اصلاً سابقه نداشت. هر جا رسیده بودند، تمام بود. فکر کرده بودم اینها تا چهار پنج میلیون نکشند، این کار تصفیه نخواهد شد. اگر یک کسی دو سال پیش میگفت که این [سیستم] «هلپّی» یکهو یک روزی فروخواهد ریخت و چهار تا هم تلفات نخواهد داد، میگفتند حتماً تو دیوانهای. بههر صورت [رژیم] پهلوی هم به همینطور. دیدیم این شعبهبازیها را از سپهر و هر کدامش از هر شعبدهای، از هر چیز عجیبی، عجیبتر بود.». [23]
او در نامهای به یکی از دوستان، ایرج پارسینژاد که در آن هنگام در آمریکا زندگی میکرده است، مینویسد:
«به خاطر دارم که در حدود ده سال پیش در معیت مهشید امیرشاهی سفر ده روزهای به چکسلواکی اتفاق افتاد. در آنجا یک دوست قدیمی خوزستانی که در عراق بزرگ شده و عربی را بهتر از فارسی میداند و حرف میزند، به نام موسی پیمان، سالها بود که به علت آزادیخواهی و کمسومول comsomol بازی (این اسم عجیب و غریب نام روسی سازمان جوانان حزب کمونیست اُرُوس است!)، با زن و بچه ایرانی پاسوزه شده و همانجا رحل اقامت افکنده بود و چون مرد شیرین پاکیزهای بود… و صحبت او غنیمت شمرده میشد و سالها بود که او را ندیده بودم، به هوای او به آنجا رفتیم و چون تنهایی لطفی نداشت، مهشید امیرشاهی را هم که در پاریس تنها بود، برداشتم و رفتیم.
ده پانزده روزی در آنجا بسیار به خوشی و خرمی گذشت و حشر و نشر با موسی و زنده کردن خاطراتی که او از زندگی در ایران و به خصوص از زندانهای آبادان و تهران و زندان زرهی و قصر و شهربانی و غیر و ذالک داشت و نیز خاطرات حشر و نشر او با لاتهای اسمی آبادان و خرمشهر و تهران (چون مردی بسیار چاق و گردن کلفت و قوی هیکل و دارای دو متر قد و هیکلش و نیز روش و طرز حرف زدنش طرف توجه لاتهاست) باعث شد که بسیار به ما خوش بگذرد، تا حدی که لحظهای بیخنده و شادی به سر نبردیم و بسیار اتفاق میافتاد که در خانه و خیابان و باغ و موزه و تئاتر و سینما، سه چهار نفری (موسی هم با زنش بود) به قاهقاه و با صدای بسیار بلند، میخندیدیم.
آنچه این مسافرت را برای من قابل توجه ساخته و خاطرات آن را به دقت در ذهنم نگاه داشته و بالاخره موجب سرخوردن قطعی و برگشتنم از نهضت نکبت «چپ» (یعنی نوکری اُرس را کردن) شده است، این است که در پراگ میدیدیم که خطوط قیافه مردم، مانند کسانی که ماسک روی صورت گذاشته باشند ثابت و بیتغییر، در حالت اندوه و گرفتگی مانده است و وقتی تا ما سه چهار نفر را میدیدند که صمیمانه و بیخیال از ته دل به قاهقاه میخندیدیم، از نگاهشان پیدا بود که در حق ما یکی از این دو تصوّر را دارند:
اول این که اینها حتماً دیوانه هستند که روز روشن سر ظهر یا اول شب، در خیابان یا در رستوران یا سینما این چنین به قاهقاه میخندند (چون چنین منظرهای تقریباً هیچ وقت در ممالک سوسیالیستی و کمونیستی دیده نمیشود) دوم این که (این فکر دوم مال آنها بود که عاقلتر و عمیقتر بودند) فکر میکردند این جماعت از کجا، از کدام سیاره و از کدام جهان دیگری آمدهاند که در این وانفسای زندگی، این چنین لبشان به خنده باز میشود و حق هم داشتند. ما در آنجا، در پیشرفتهترین مملکت کمونیست اروپا به چشم دیدیم که اولاً شاهراه و بزرگراه و اتوبان اصلاً وجود ندارد. دوم این که جادههای معمولی آنها دو، تا چهار متر از جاده عادی ممالک سرمایهداری عرضش باریکتر است.
سوم این که… به جان عزیزت در جادههای این مملکت «مترقی» اتومبیلهای سواری نکبت کهنه و زهوار در رفته با نصف سرعت سواریهای ممالک سرمایهداری حرکت میکردند! هیچ رستورانی در سراسر این مملکت نمییافتی که با یک رستوران درجه دوم و سوم کشورهای استعمارگر (یا استعمار شده) برابری کند. گارسون نیز چون سر ماه حقوقش را از دولت میگیرد به تخمش نیست که مهمان و مسافر غذا گیرش آمد یا خیر، تشنه است یا تشنه نیست و در هر صورت از یک ربع نیم ساعت پیش از گذشت وقت سرویس رستوران، دیگر به هیچ صورت هیچ کس را، خواه زن بچهدار باشد و خواه مرد پیر و مریض و از کارافتاده نمیپذیرند و هرگز کهنه دست خود را روی میز رستوران که بر اثر غذا خوردن مهمانهای قبلی آلوده شده است نمیکشند و آن را پاک نمیکنند زیرا این کار در وضعشان هیچ اثری ندارد.
از مطلب دور افتادم، در این باب میتوان یک کتاب نوشت، اما چون من در سفر به این کشور قیافه مردمی را که بر اثر گرفتاریها و فشارهای زندگی همگی، از پیر تا جوان و از بزرگ تا کوچک مسخ شده و نقاب غم و گرفتگی بر چهره داشتهاند، دیدهام، میتوانم خوب بفهمم که چرا مردم کشورهای گرفتار استبداد، همه اخمو، همه بد زبان، همه کینهجو، همه بوگندو، همه سنگدل و بخیل و تنگ نظر و بیرحم و انتقامجو شدهاند و رأفت و محبت و صداقت و انسانیت از میان ایشان رخت بربسته است. طبیعی است که وقتی آدم در چنین جامعهای زندگی کند، ناچار خوی آنان را میگیرد و روش و منش آنان در او اثر میکند. جمله «الناسُ علی دینِ ملوکهم» و نیز مصراع معروف مولانا جلالالدین: «ده مرو، ده مرد را احمق کند»، بسیار درست است و هیچ کس نمیتواند خود را از تأثیر این دو عامل برکنار دارد. شکر که تو از این ماجراها رستی و گرچه در جایی زندگی میکنی که مردمش قدری ساده و «کودان» هستند، اما آن سرزمین بهشت آیین موجب شده است که از صفای مردم بهشتی در آنان اثری برجای بماند.». [24]
محجوب با اشاره به تیرباران کیوان و با اظهار تأسف میگوید:
«… یکی از دو معرف او به حزب، خود بنده بودم و به این دلیل واقعاً فوقالعاده احساس ناراحتی میکنم، به خصوص در روزگاری که میبینیم که بُعد این تشکیلات تا چه اندازه سرهمبندی بوده است و مبتنی بر مسائلی که ما از روی سادهدلی فکر میکردیم که اینها اسطقسی دارد و اساسی دارد و استحکامی دارد. در حالی که بعد هم واقع امر وقتی که پیدا شد و بر ما آشکار شد، دیدیم نه، آنجا هم خبر تازهای نیست و همان وضعی است که بود. این دلایل باعث شد که من دیگر به کلی کناره گرفتم از این ماجرا و یکسره رو کردم به کار خودم که مربوط به مسائل ادب بود.
در حزب توده هم بیشتر فعالیتی که میکردم، همان طوری که عرض کردم فعالیت قلمی بود و فعالیت فرهنگی بود و روزنامهنویسی بود. مثلاً در تشکیلات هرگز سعی نکردم که مسئولیتی پیدا کنم. در حالی که ترقی حزبی مربوط بود به مسئولیت تشکیلاتی و از این گذشته حتی همان وقت مثلاً بعضی از آنهایی که خیلی آتششان تند بود، گاهی از من خردهگیری میکردند، مرا مورد انتقاد قرار میدادند که رفیق، چرا حافظ مثلاً میخوانی، یا تو چرا نظامی میخوانی. البته من هیچ وقت اعتنایی به این حرفها نکردم و فکر میکردم، بدون این که واقعاً خیلی عمیق باشم در این مسائل، ولی به طور سطحی، فکر میکردم که بههرحال چه مملکت مارکسیست باشد چه هر چیز دیگر باشد، این بزرگان را باید شناخت و مملکت نمیتواند اینها را از دست بدهد. البته به طور مبهم میدیدم که بزرگان خود اتحاد شوروی همه مورد تقدیس و تکریماند و بنابراین هیچ دلیل ندارد که آثار بزرگان ما را، ما نخوانیم.» [25]
این مرد بزرگ که چند سال از بهترین ایام جوانی خود را صرف حزب توده کرده بود، اما وقتی چشمش به واقعیتها باز شده و از آن حزب برگشت، اینقدر شهامت داشت که عقیده خود را براساس واقعیتهایی که دیده بود، بیان کند. به راستی باید گفت:
در صد هزار قرن سپهر پیادهرو نارد چنو سوار به میدان روزگار
در پایان این مقال با این بیت که:
او نیز گذشت از این گذرگاه و آن کیست که نگذرد ازین راه
برای روان آزاده آن مرد بزرگ آرامش میطلبم و امیدوارم روزی برسد که از محجوب عزیز ما، در ایران تجلیلی که شایسته او است به عمل آید. شاید که چنین باشد.
آنها که خواندهام همه از یاد من برفت الا حدیث دوست که تکرار میکنم
این مقال را با سرودهای از استاد عزیز پایان میدهم که گاه گاه بر سبیل تفنن در کلاسهای درس سن حوزه، و به هنگامی که دل و دماغی داشت، برای ما شیفتگانش میخواند و به طنز میگفت “اینهم شعری است که بنده آن را مرتکب شدهام!” که آن را به عنوان حسن ختام در پایان این مقال میآورم:
رسید پیری و دل را قرار باید و نیست
دمی رهاییام از هجر یار باید و نیست
مرا از آن لب گلرنگ و آن بنفشۀ زلف
هزار خرمن گل در کنار باید و نیست
به تیر غمزه دلم صید کرد و خونم ریخت
کنون به کشته خویشش، گذار باید و نیست
پس از گذشتن عمری به هجر، دولت وصل
ز شام تا به سحر، پایدار باید و نیست
دلم سیه شد از آن، کاسمان بخت مرا
ستارهای به شب انتظار باید و نیست
به ساغر طربم خون دل نباید و هست
به جام باده نوشین گوار باید و نیست
پی برون شدن از هفت خان غم دل من
به پهلوانی اسفندیار باید و نیست
ز سختجانی خود آمدم به جان
که مرا به تن خدنگ بلا جان شکار باید و نیست
چنان شکست دل از زخم بیعلاج زبان
که مومیائیاش از نیش مار باید و نیست
مدار چشم مروت ز کس که مردم را
زبان شکر و دل حقگذار باید و نیست
دم از فضیلت و دانش مزن، که بخت ترا
مدد ز کوکب طالع به کار باید و نیست
ز شرح غصه فروبند دم، که محرم راز
ز خیل یاران، یک از هزار باید و نیست
فسرده آتش غم باد، کز شراره آن
سرود دلکش من، آبدار باید و نیست.
کپی تمام نامههائی که از آنها در این نوشته نقل قولی شده است، خوشبختانه دراختیارم میباشد که امیدوارم روزی موفق به انتشار تمام یا پارهای از آنها شوم.
در همینجا از کسانی که نامهای از استاد محجوب دراختیار دارند، خواهشمندم در صورت امکان، نسخهای از آن را به نشانی این ایمیل، برایم ارسال بفرمایند تا در صورت تمایل با ذکر نام هدیه کننده در همانجا انتشار یابد.
Hosseinjafari1323@gmail.com
[1] – به نقل از پشت جلد کتاب «مروارید» اثر جان اشتاینبک، ترجمه محمدجعفر محجوب، انتشارات کتابهای جیبی، تهران 1340 قطع جیبی، به قیمت بیست ریال.
[2] – همین جا بد نیست اضافه کنم که دکتر محمدعلی همایون کاتوزیان در کتاب «صادق هدایت، از افسانه تا واقعیت» ضمن آوردن بخشی از «مکتوبات میرزا فتحعلی آخوندزاده»، در پاینویس آن مطلب، در صفحه 341 مینویسد:
«ر.ک. مکتوبات میرزا فتحعلی آخوندزاده، م صبحدم (نام مستعار)، (مرد امروز، 1364) ص 16».
کتاب «صادق هدایت، از افسانه تا واقعیت» با همین نام، توسط فیروزه مهاجر به فارسی ترجمه شده و از سوی انتشارات طرح نو در تهران به سال 1372 به چاپ رسیده است.
کاتوزیان، به هنگام نوشتن این مطالب، یا آگاهی نداشته است که «م. صبحدم» همان محمدجعفر محجوب، پژوهشگر سرشناس است و یا چون در آن هنگام استاد هنوز در قید حیات بودند، از این جهت که برای ایشان در ایران اسلامی، مشکلاتی پیش نیاید، از توضیح بیشتر مطلب خودداری کردهاند. اما اکنون که استاد محجوب محبوب به ابدیت پیوسته و دست بنی نوع بشر از او کوتاه شده است، برای ثبت در تاریخ، امیدوارم دکتر کاتوزیان در چاپ بعدی این کتاب، به این موضوع اشاره کنند و نامی از زندهیاد محجوب بیاورند. دراین زمینه من همان وقت نیز یادداشتی برای دکتر کاتوزیان به لندن فرستادم و در ملاقاتی که بعدا دربرکلی با ایشان داشتم، آنرا دوباره یادآوری کردم.
[3] – م. ف. فرزانه، بنبست، انتشارات سرشار، پاریس 1991 ص 116
[4] – همانجا، ص 119
[5] – همانجا، ص 92
[6] – کیهان لندن، دوم مهرماه 1376، محجوب از زبان محجوب، ورود و خروج و فعالیت من در حزب توده، به نقل از بخش تاریخ شفاهی بنیاد مطالعات ایران.
[7] – حاج عباسعلی کیوان قزوینی، از روحانیون روشنفکر عصر خود بوده است. وی مؤلف چندین کتاب، از جمله «کتاب استوار» است. او این کتاب را در بیان عقاید و اعمال صوفیان نوشته است. «کتاب استوار» در سال 1311/ 1923 در تهران به چاپ رسیده است.
[8] – عموی او شیخ یحیی مشهور به واعظ قزوینی، مدیر روزنامههای «رعد» و «نصیحت» قزوین است که در جریان تغییر سلطنت در آبان سال 1304، اشتباهی، به جای ملکالشعرای بهار، در کنار مجلس شورای ملی، جلوخان مسجد سپهسالار کشته شد.
علت توقیف روزنامه او مخالفت با اعمال نظامیان سردار سپه در ولایات بود. به همین علت روزنامهاش توقیف شده بود و علت سفر وی به تهران و آمدنش به مجلس نیز، پیدا کردن واسطهای بود که شاید بتواند روزنامهاش را از توقیف آزاد کند.
[9] – کیهان لندن، همان شماره
[10] – همانجا
[11] – بنبست، ص 19-18
[12] – نقل به مضمون از نوار درسهای حافظشناسی محجوب، سن حوزه، 1993
[13] – کیهان لندن
[14] – بنبست، ص 5- 24
[15] – همانجا، ص 96
[16] – همانجا، ص 127
[17] دکتر عطا منتظری
[18] – کیهان لندن
[19] – بخشی از نامه مورخ بیست و دوم آبان 1370، استاد محجوب، خطاب به م. ف. فرزانه
[20] – منظور خانم مولود خانلری، مادر مهشید امیرشاهی، نویسنده معروف است
[21] – محجوب در بخشی از همین نامه مینویسد «نفوذ این آدم به حدی بود که وقتی کیوان را کشتند، صادق سرمد، با تأسف و ناراحتی به من گفت من نمیدانستم این بچه نوه حاج ملاعباسعلی است والا هر طوری بود، پیش شاه وساطت میکردم و نمیگذاشتم بکشندش.». بخشی از نامه مورخ بیست و دوم آبان 1370، استاد محجوب خطاب به م. فرزانه (کیهان لندن).
[22] – نک: «یادماندهها» نصرتالله نوح، ماهنامه پژواک، چاپ سن حوزه امریکا
[23] – نوار درسهای حافظشناسی محجوب، سن حوزه، 1993
[24] – به نقل از نامه مورخ 19 بهمن 1361، محجوب این نامه را از فرانسه به آمریکا فرستاده است.
[25] – کیهان لندن، همان شماره