“دکتر دانیالی پور” همکار عزیز ما در سالهای 1968 تا 70 به عنوان پزشک سپاه بهداشت در دهکدههای اطراف شیراز، اردکان فارس و سراب قلعه شاهین کرمانشاه خدمت کرده است. ایشان یادداشتهای تلخ و شیرینی را که طی این مدت شاهد بوده، برای بخشِ دوستی میگفت میفرستد. در این شماره دکتر دانیالی پور مقدمهای بر یادداشت اضافه کرده، مینویسد:
من این یادداشتها را در روستاهائی که به عنوان سپاه بهداشت کار میکردم مینوشتم، بیشتر هم بازگو کنندهی واقعیتهایی بود که در آنجا اتفاق میافتاد. اکنون که پس از 21 سال بار دیگر این یادداشتها را مطالعه میکنم به اهمیت باورنکردنی کارِ سپاهیان دانش و بهداشت بیشتر پی میبرم.
سپاه دانش به کودکان پسر و دختر این روستاها، روش تدریس را آموخت و راه را برای افرادی که مایل به ادامه تحصیل بودند باز کرد. سپاه بهداشت که من هم یکی از آنان بودم در حد امکان برای بهبودِ بهداشت عمومی، درمان بیماریها و تزریق واکسن برای بیماریهای مُسری و خطرناک و جلوگیری از مرگ و میر مردم، کمکهای شایانی میکرد. زیرا بسیاری از روستاها به کلی از امتیاز داشتن پزشک محروم بودند. داستان زایمان همسر خان، شاهدی بر این مطلب است.
زایمان همسر خان
دوستی میگفت (دکتر دانیالیپور): یکی از روزهایی که ما با سیاری به دهات دیگر رفته بودیم خیلی دیروقت به مقر خود به رستاق برگشتیم، زیرا مجبور شده بودیم بیماران زیادی را آنجا ببینیم، به محض ورود به رستاق محمود جلوی اتومبیل ما دوید و گفت:
- ذوالفقار خان چندین مرتبه به دنبال شما فرستاده است.
- سئوال کردم: موضوع از چه قرار است؟
- گفت: آقا نمیدانم. میگن زن ذوالفقارخان “بچهاش” است و نمیتواند.
- با تعجب به راننده نگاه کردم! خندید و گفت:
- معنیاش این است که زن ذوالفقارخان میخواهد بزاید و نمیتواند، لذا به دنبال دکتر فرستاده است.
بدون این که از اتومبیل پیاده بشویم به سوی منزل ذوالفقارخان حرکت کردیم. راه درازی نبود و ما پس از چند دقیقه آنجا بودیم. تمام زنان ده، در خانه بزرگِ خان جمع شده بودند. مرا به اتاق زائو راهنمایی کردند، زن خان را دیدم که رنگ پریده بر روی تشکی دراز کشیده است و قابلهای که از شهر داراب آورده بودند بالای سرش نشسته بود.
جریان را پرسیدم قابله گفت: که فرزندش به دنیا آمده و سالم است، ولی جفت در داخل رحم گیر کرده و ساعتها است که خارج نمیشود و زن خان همچنان خونریزی دارد. آن قدر خون از بدنش جاری شده بود که رنگ صورتش مثل برگ کاغذی سفید بود و یارای حرف زدن نداشت. سعی کردم فشار خونش را بگیرم اما سعی من به جایی نرسید و دستگاه فشار خون، هیچ فشاری را نشان نمیداد. اگر حرکت پلکهایش و ضربان خیلی آهسته قلبش نبود بدون شک ما فکر میکردیم مرده است.
همین که زائو را دیدم دانستم این کار من نیست و باید هرچه زودتر او را به شهر برسانیم، شاید در آنجا بتوانند با تزریق مقداری خون به زندگی باز گردانندش. با تقلای زیاد موفق شدیم که دو سرم غذایی به دستهای او وصل کنیم، اما در وضع بیمار کوچکترین تغییری حاصل نشد. سعی کردیم او را بلند کنیم و به اتومبیل برسانیم و راهی داراب شویم. اما همین که شروع به حرکت کرد از هوش رفت. شوهرش که آنجا بود به من فهماند که میداند کارش تمام شده است و از این رو دستور داده بود که چالهاش (گورش) را بکنند.
ما در آنجا دستکش ضدعفونی شده نداشتیم. ناچار شدم با استفاده از یک جفت دستکش او را معاینه کنم. رحمش باز بود و همچنان خونریزی داشت. در زمانِ دانشجوئی یک شب در بیمارستان وزیری تهران با چنین مشکلی روبه رو شده بودیم. پزشک راهنمایم به من گفته بود که تنها راه جلوگیری از خونریزی بیرون آوردن جفت است. او آن شب با انگشتهایش البته با دستکشهای ضدعفونی شده، تکه تکه جفت را از رحم بیمار خارج کرد. بیمار ما در آن بیمارستان از متخصص زنان برخوردار بود و تمام وسائل لازم برای دکتر و بیمار فراهم بود. اما اینجا در رستاق، من حتی از وجود یک دستکش ضدعفونی شده نیز محروم بودم و اکسیژن هم نداشتیم تا قدری به نفس کشیدن زائو کمک کنیم.
یک مسئله خیلی واضح بود اگر من درس آن روز را خوب یاد گرفته بودم (اگرچه هرگز آن را انجام نداده بودم) الان موقع به کار بردن آن بود. با خود گفتم یا حالا و یا هیچ وقت!
میدانستم با این اوضاع و احوالی که وجود دارد اگر هم ما او را از خونریزی نجات دهیم، مسئله عفونت چیزی نیست که فراموش شود و عفونت بیمار را از پا درخواهد آورد. لذا از ناصر خواستم که دهها آمپول پنی سیلین مخصوص رگ حاضر کرده و آن را در سرم غذایی او بریزد و با دستی لرزان و دلی پر امید کاری که هرگز نکرده بودم و هرگز هم بعد از آن نکردم شروع کردم. با زانو در مقابل بیمار نشستم و دستم را به داخل بردم، هر قسمتی از جفت را که میتوانستم با انگشتان خود میخراشیدم و خارج میکردم. کاری بسیار کثیف و دردآور بود. اما چون زن خان تقریبا نیمه بیهوش بود درد را احساس نمیکرد.
قابله دارابی هم اکنون به من کمک میکرد. او نبض بیمار را که به سختی محسوس بود در دست داشت و همین که بیمار ضعیف میشد به من اشاره میکرد و من از دستکاری خودداری میکردم و منتظر اعلام او میشدم که نبض بیمار را دو مرتبه حس کند.
هوای اتاق مملو از گرد و خاک، حرکت زنان ده و سروصدای آنها بود. برخی از آنها که با زن خان نسبتِ فامیلی داشتند بالای سر من ایستاده و مرا تماشا میکردند. بسیاری از آنها حتی حیاط منزل خان را پر کرده بودند. چند تن از فرزندان خان هم که آنجا بودند میگریستند و خان سعی میکرد آنها را آرام کند.
اکنون ساعتها از شب میگذشت و ما همچنان بر بالین زائو که حرفی و صدایی از او بیرون نمیآمد مشغول کار بودیم. نمیدانستم که آیا این عمل من میتواند در سرنوشت این زن بینوا اثری داشته باشد یا نه! اما جز این چارهای نبود و از قرار، او خیلی خوب در مقابل این همه رنجی که میدید، مقاومت میکرد.
هوا خیلی گرم نبود، با این وجود از شدت هیجان و نگرانی، عرق از پیشانی من به طور مداوم سرازیر بود. هرچه بیشتر در بیرون آوردن تکههای کوچک جفت کوشش میکردم کمتر نتیجه میگرفتم، اما بعد از مدتی هیجان و ترسم از بین رفت و توانستم آرامشِ خود را باز یابم. سرمهای غذایی که با سرعت هر چه تمامتر وارد بدن بیمار میشد کم کم آثار حیات را در او ظاهر میساخت، و ما قادر بودیم که نبض او را به خوبی حس کنیم و علاوه بر آن، اکنون دستگاه فشار خون میتوانست فشار خون او را – هر چند کم- نشان دهد. قدرت کمی در وجود زن خان ایجاد شده بود و کم کم میتوانست سرش را کمی حرکت داده و آهسته صحبت کند. از شکم دردی شدید شکایت داشت اما از وجود ما آگاهی نداشت. با بهبودی وضع او من قدرت و شهامت بیشتری پیدا کردم و قدری با سماجت بیشتر در بیرون آوردن جفتهای تکه تکه شده اقدام نمودم. از بخت خوش، آخرین تکه جفت که تقریبا بزرگتر از تمام تکههایی بود که قبلا بیرون آورده بودم با حرکت انگشتان من کنده و بیرون آورده شد.
متوجه شدم که حالا باید داخل رحم از جفت پاک شده باشد و شروع به ماساژ شکم او کردم تا رحم او را که همچنان باز مانده بود به حالت انقباض در آوردم. در بینِ داروها آمپول “آرگوتین” را که بعد از زایمان به بیماران زده میشود تا زودتر رحم آنها را جمع کند، داشتیم. آنرا به او تزریق کردیم.
ساعتی از پایان کار ما نگذشته بود که خونریزی بند آمده و رحم وضع طبیعی خود را باز یافت. زن خان از مرگ جَسته بود.
خبر بهبودی نسبی به کلیه افرادی که در داخل اتاق و بیرون حیاط جمع شده بودند، داده شد و همه آنها هلهله شادی سر داده و به طرف منازل خود رفتند.
ذوالفقارخان که میدانست ما شام نخوردهایم در این حال دستور پختن غذا برای ما داده بود و هنگامی که اکثر مردم خانه او را ترک کردند سفره شام برای ما بر روی قالی پهن کرده و با ما در صرف شام شرکت کرد.
من آن شب را در منزل خان خوابیدم و بارها تا صبح بیمار را معاینه کرده، فشار خونش را گرفته و مطمئن شدم که دیگر خونریزی نخواهد کرد. وقتی که در رختخواب در منزل خان خوابیده بودم همهاش در این فکر بودم که در سراسر این دهات چه تعدادی از این زنان به علت کمبود پزشک و دارو، جان خود را در موقع زایمان از دست خواهند داد و چه تعدادی از خانه و خانوادههایی را بیسرپرست خواهند گذارد؟
نزدیکیهای صبح بود که توانستم کاملا به خواب روم و خستگی شب قبل را فراموش کنم، وقتی که با صدای خروسها بیدار شدم تعدادی از زنان دهکده را دیدم که آنها هم با تمام اطمینانی که ما به آنها داده بودیم قانع نشده و شب را در آنجا به سر آورده بودند. از این که مردم این دهکده این چنین نگران حال زن خان بودند و برای او شبی را در آنجا گذرانده بودند تحت تاثیر قرار گرفته و در دل به آنها آفرین گفتم.
صبحانه را من تنها با ذوالفقار خان خوردم و پای پیاده به طرف درمانگاه حرکت کردم. در راه یک بار دیگر وقایع شب گذشته را در مغز خود مرور میکردم و اکنون اهمیت و خطر کاری که در شب قبل کرده بودم در نظرم مجسم میشد. با خود گفتم که اگر من در شهر بودم آیا به چنین کار پر خطری دست میزدم؟ گاهی فکر میکردم احتمالا نه! چون به آسانی میتوانستم پزشکِ متخصصی پیدا کرده و بیمار را به دستانِ کارآزمودهاش بسپارم. اما در آنجا، در رستاق هیچ کسی نبود. مسلما بدون من و بدون افرادی که به طریقی آن شب به من یاری دادند ما قادر نبودیم که زن خان را نجات بدهیم و اگر چنین اتفاقی دوباره بیفتد به احتمال زیاد دوباره همین کار را خواهیم کرد.
به درمانگاه برگشتم بدنم از عرق شب گذشته هنوز مرطوب بود و قطرههای خون روی لباس و سر و صورتم دیده میشد. محمود حمام را حاضر کرد و من خود را کاملا تمیز کردم، با وجود این که خسته بودم، در خود احساس دیگری داشتم. ما راستی او را نجات داده بودیم. او را نجات داده بودیم بدون این که وسیلهای داشته باشیم، نجات داده بودیم بدون این که در آن کار تخصصی داشته باشیم.
روزهای بعد هر روز که به دیدن زن زائو میرفتم، به او آمپول پنی سیلین تزریق میکردم. حالش روز به روز بهتر میشد. وقتی که مطمئن شدم دیگر عفونتی وجود ندارد از تزریق آمپولهای پنی سیلین خودداری کردم. زن خان با دستورات غذایی و قرصهای تقویت سلامت خود را کم کم بازیافت به طوری که بعد از یک هفته قادر به انجام کارهای منزل خود بود. ما با گرفتاریهای متعددی که داشتیم و به خصوص گرفتاری پایان دادن ساختمان درمانگاه کم کم وقایع آن شب را فراموش کرده و به کارهای روزمره خود مشغول شدیم.
در یکی از آن روزها که برای تماشای کارهای انجام شده ساختمان درمانگاه به آنجا رفته بودیم، ناگهان صدای ترمز و ایستادن چرخهای اتومبیلی در جلوی ساختمان توجه ما را جلب کرد. محمود برای خبر گرفتن به جلوی درمانگاه رفت و بعد از لحظاتی با پنج حلب خرما برگشت. معلوم شد که خرماها را ذوالفقارخان به عنوان تشکر برای ما فرستاده بود…..